گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو کار بریر اندر آمد به بن

ز رزم وهب باز رانم سخن

کدامین وهب پر دلی نامدار

ز تازی بزرگان آن روزگار

مسیحی دمی احمدی مذهبی

سهی قد سمن چهره نوشین لبی

گذشته ز تثلیث اقنوم و خاج

به تارک ز توحید بنهاده تاج

به کابینش یک زن چو سرو بلند

گذشته زدامادی اش روز چند

یکی مام پیرش قمر نام برد

که زهرا (ع) بدو شاد و پدرام بود

چو آن زن در آن روز پرخاش و جنگ

زخون پهنه را دید بیجاده رنگ

بدو گفت کای سر وبستان من

بسی شیر خوردی به دامان من

چو خواهی کت آن شیر گردد حلال

نماند مرا از تو در دل ملال

ابر چکمه برکن یکی تنگ را

به تن برفکن جوشن جنگ را

بیافزا ز بازو بجنبان سنان

ز رزم سواران مپیچان عنان

همانا دراین دشت مرد تو نیست

کسی کو بجوید نبرد تو نیست

سواری برای چه آموختی

برای چه این مردی اندوختی

اگر چند کام دل خویشتن

ندیدستی از روزگار کهن

وگر چند بر مرگ تونو عروس

بسی خورد خواهد دریغ و فسوس

وگر چند پیرانه سر مادرت

به زاری شود مویه گر برسرت

ولیکن چه چاره که دارای دین

غریب است و تنها به میدان کین

دراین گیتی ازمهر زن رو گسل

درآن گیتی ازخود ببین کام دل

ببخشا به شه زندگانیت را

سرآور زمان جوانیت را

چو پیران دراین دشت جان باختند

به مینو درون شادمان تاختند

جوانان چرا پیش پیکان و تیغ

نمایند از جانفشانی دریغ

دمی کار مادر به کام آوری

که پیگار جویی ونام آوری

دمی ازتو شادان شوم ای پسر

که درخون شود پیکرت غوطه ور

تو خواهی که خویشان ویاران شاه

همه کشته گردند در رزمگاه

وزآن پس درآیی به میدان جنگ

که برشه شود یک تنه کار تنگ

مرا پیش بانوی روز شمار

مکن شرمسار ای نبرده سوار

زمادر چو بشنید این نوجوان

بدو گفت کای مادر مهربان

مراهر چه فرمان دهی آن کنم

کنون برخی شه سر وجان کنم

چو با شاه دین رهنورد آمدم

دراین دشت بهر نبرد آمدم

ببینی تو امروز رزمی زمن

که گردد هراسنده زان اهرمن

من از رزم دشمن نیم بیمناک

هم از جان شیرین مرا نیست باک

ولیکن بدین کام نادیده زن

دلم سوزد ای مهربان مام من

زنی بی پرستار و آواره است

دژم دل سیه روز و بیچاره است

بهل تا روم یک زان سوی او

ببینم دم واپسین روی او

دمی سیر بینیم دیدار هم

نیوشیم یک لحظه گفتار هم

وهب را چنین گفت مام نوان

که ای با هنر جفت پور جوان

به بدرود او پوی و هشیار باش

ازو خویشتن را نگهدار باش

که شیرین زبان اند یکسر زنان

نتابند مردان از ایشان عنان

مخور زو فریب ای پسر زینهار

تو را برنگرداند از کارزار

پسر گفت کای مادر آسوده باش

مکن بیش ازین ناله ی جانخراش

مرابرده عشق حسینی زدست

نگردم به مهر زنان پای بست

زبدرود اویم نباشد زیان

به سوی تو آیم کمر بر میان

بگفت این و زی پرده ی نو عروس

روان گشت داماد با صد فسوس