گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

زکار جوان چون بپرداخت شاه

خروش آمد از پهنه ی رزمگاه

بدید آن جهانداور سوگوار

به میدان دو تن شوم تازی سوار

که هر دو خروشان ز یاران شاه

همآورد خواهند در رزمگاه

بدند آن دو بد اختر پرفساد

غلامان ناپاک ابن زیاد

یکی نام اوسالم نابکار

دگر یک بدی نام زشتش یسار

بریر خضیر و حبیب گزین

بگفتند با شاه دنیا ودین

که مارا روان کن سوی کارزار

به جنگ دو تن بنده ی نابکار

بفرمود فرزند پاک بتول (ع)

که ای یاوران خدا ورسول

شما خواجه گان را روانیست جنگ

به همراه دو بنده ی تیره رنگ

به ناگه دلیری عمیری نژاد

که عبدالله او را پدر نام داد

براند از صف لشکر شه سمند

به پای فلک سای او سرفکند

مرا گفت بخش ای جهان شهریار

یکی رخصت رزم این دو سوار

بدو گفت شه آفرین برتو باد

خدا و رسول از تو باشند شاد

برافکن تکاور سوی کارزار

شوند این دو بردست تو کشته زار

دلاور دمان سوی میدان بتاخت

درفش دلیری به کیوان فراخت

غلامان بگفتند کای نامدار

بکن نام خود رابه ما آشکار

منم گفت عبدالله بن عمیر

کهین بنده ی قدوه ی اهل خیر

بگفتند برگرد و ایدر مایست

نبرد تو ما را سزاوار نیست

مگر سوی میدان شتابد بریر

ویا پور قین دلاور زهیر

برآشفت نام آور تیغ زن

بگفت ای سپاهان پر مکر و فن

شما را چه یارای این گفت و گوی

که رزم بزرگان کنید آرزوی

شنید این چو ناپاک گوهر یسار

بزد اسب و شد حمله ور بر سوار

یکی نیزه افکند سوی دلیر

به چالاکی آن نام بردار شیر

بزد تیغ و یک پای اورا فکند

بیافتاد بد خود یسار از سمند

بدو تاخت جنگی یل نیکنام

که تا روز عمرش رساند به شام

بزد بانگ از لشگر شاه دین

بدو بر زیاران یکی کای کزین

زشمشیر سالم خبردار باش

که زهر آب داده است هشیارباش

بگفتار او مرد بسپرد هوش

چو شیر دژ آگاه شد پرخروش

بزد تیغ کین بر میان یسار

تنش رابه دونیم افکند خوار

به ناگاه سالم بدو حمله کرد

بیفکند شمشیر کین سوی مرد

به پیش بلارک یل تیغ زن

سپر کرد دست چب خویشتن

قلم کرد انگشت اورا پرند

چو این دید عبد الله ارجمند

بزد تیغ خونریز به گردنش

سربی خرد دور کرد از تنش

غلامان فرزند مرجانه چون

بدیدند او را نگون از هیون

ز لشگر نهادند رو سوی مرد

به ایشان نهنگ دمان حمله کرد

فزون از شمر کشت اسب وسوار

سرانجام شده کشته درکارزار

به نزد نبی از جهان کرد روی

درود از خدا برتن و جان اوی