گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بیاورد در پیش پرده سرای

فرود آمد از کوهه ی باد پای

بخواباند برخاک پور جوان

چو دیدند او را چنین بانوان

نواها به گردون برافراختند

ز پرده به یک ره برون تاختند

برهنه سرو پا به راه آمدند

به بالین فرزند شاه آمدند

زنان موی کن کودکان اشگبار

تو گفتی که شد رستخیز آشکار

یکی بوسه دادی برآن جسم پاک

به تارک یکی ریختی تیره خاک

پراز ناله ی سوک شد روزگار

دل آفرینش زغم شد فگار

جنان با همه حور وغلمان گریست

زغم مالک نارو نیران گریست

فزون از همه مویه می کرد زار

سر بانوان زینب داغدار

همی گفت ای نور چشمان من

نهال دل و میوه ی جان من

ایا نوگل باغ خیرالبشر

ایا ناز دیده برادر پسر

تو بودی پس از مرگ خویش وتبار

شکیب دل عمه ی داغدار

به روی تو می دید روی نیا

که او بود شاهنشه انبیا

برفتی و بردی شکیبش زدست

به بنیان صبرش فکندی شکست

که برد از کفم نوربینایی ام؟

که بشکست پشت توانایی ام؟

که درخون کشید این تن پاک را

که دلخون کند شاه لولاک را

نهال علی را که بی بار کرد؟

که آرد دل مرتضی را به درد

گل باغ دین را که بر باد داد

که از چشم من رودی از خون گشاد

بدینسان همی گفت و بگریست زار

مهین دخت پیغمبر تاجدار

به ناگه بر آورد لیلا خروش

شد از هوش لختی چو آمد به هوش

همه چهره از زخم ناخن بخست

بیامد به بالین اکبر نشست

بمالید بر روی زان خون پاک

برافشاند برسر همی تیره خاک

بنالید چون در گلستان هزار

بگریید گرییدنی زار زار

بگفتا که پورا – سرا- سرورا

شکیب دل ناتوان مادرا

سر نوجوانان هاشم نژاد

که انباز تو هیچ مادر نزاد

کجات آن توانایی وزور وفر

کجات آن رخ همچو تابنده خور

کجات آن برومند بالا چو سرو

کجات آن خرامیدن چون تذرو

کجات آن سخن گفتن دلفریب

کجات آن نشستن به آیین وزیب

چه پیش آمدت کاینچنین ناتوان

بخفتی براین خاک زار ونوان

سر هوشمندت چرا چاک شد

چرافرق تو افسرش خاک شد

زگفتار لب از چه گشتی خموش

نداری به گفتار من از چه گوش

زمرگت مرادرنگر ای پسر

به پیرانه سر تا چه آمد به سر

مرا کاش ازین پیشتر دست مرگ

فکندی زشاخ جهان باروبرگ

نمی دیدم افتاده در خاک و خون

تن ناز پرورد خود را نگون

مرا گفتی از خیمه بیرون میا

به بالین من دیده پر خون میا

به مرگم مکن موی و مخراش روی

مکن آه وافغان و آهسته موی

من اندرز تو خوار نگذاشتم

شکیبایی از خود گمان داشتم

دریغا که مرگت شکیبم ببرد

نودم توان با چنین دستبرد

خودانصاف ده ای سرافراز پور

توان بود با این چنین غم صبور

ترا بی روان جسم ودل نامراد

مرا لب خمش از فغان این مباد

سزد گر دو بیننده را برکنم

چو پروانه خود را بر آتش زنم

چو دیوانه گان جا به ویران کنم

دوای دل از چشم گریان کنم

بگریم به تو تا که دارم نفس

مرا ماتمت همدم و یار بس

نسوزد دل ار بر تو صد چاک باد

نگرید اگردیده پرخاک باد

همی گفت از اینگونه و می گریست

شگفتا چسان با چنان درد زیست

ندانم که از آه آن مویه ساز

چه آمد در آندم به شاه حجاز

شگفتا جهان از چه بر جای ماند؟

سپهر برین از چه بر پای ماند