گنجور

 
ابن یمین

شنیدم که کسری یکی فرش داشت

بر آن فرش هر گونه پندی نگاشت

نخست آنکه دنیا نجوید کسی

که داند بدو در نماند بسی

دوم آنکه سودی ندارد حذر

زکاریکه رفتست اندر قدر

سوم آنک دانای خالق شناس

ز مخلوق بر سر نگیرد سپاس

چهارم چو روزی مقدر شدست

چرا مرد آزاده چاکر شدست

اگر بگذری زینسخن راه نیست

روان تو از دانش آگاه نیست

شنیدم که روزی منوچهر شاه

بپرسید از مهتری نیکخواه

که در عالم از هر چه هست ارجمند

چه چیزست شایسته و دلپسند

ز گفتار گفت حکیمان بهست

ز کردار کرد کریمان بهست

ازین گفت وزین کرد اگر بگذری

نیابی خرد را جز این داوری