گنجور

 
ابن یمین

ز مخلوق کاری گشایش نگیرد

دل اندر خدا بند اگر کار خواهی

مرو گرد هر در بامید عزت

چه فخری بود کز ره عار خواهی

جناب امیر و وزیران نیرزد

که از حاجب بارشان بار خواهی

چو مرکز درین دائره پای بفشار

چه سرگشتگی همچو پر گار خواهی

ز ناجنس بگریز اگر آفتابست

ترا سایه خود بس ار یار خواهی

بوحدت بسر بر که راحت در آنست

اگر گلشن عیش بیخار خواهی

کزین خلق امید مهر آنچنانست

که آبحیات از لب مار خواهی