گنجور

 
ابن یمین

روزی گذر فتاد مرا از قضای چرخ

برمنزلی که بار بوددر او یار همدمم

یاد آمدم ز عهد و وفای قدیم او

جائیکه او نهاد بصدق و صفا قدم

باریدم آب دیده و گفتم بسوز دل

کایام خرمی شد و آن زمان غم

بیتو چو تون و تنجه نماید بچشم من

گر بگذرم بروضه رضوان و برارم

گر بیتو زندگی بودم مدتی دراز

دانم که در ریاض طرب کمترک چرم

حقا که بنده ابن یمین را در آرزوت

بر عمر مانده از پس تو هست صدندم

اما همی دهد دل خود را تسلیی

کان چون گذشت بگذرد این روز نیز هم