گنجور

 
ابن یمین

آنکس که جوینی و گلیمیش به دست است

گر زین دو فزون میطلبد آز پرست است

بیشی مطلب زانکه درست است یقینم

کان خامه که این نقش نگارید شکسته‌است

در وجه معاش تو براتی که نوشتند

تغییر نیابد که ز دیوان الست است

باید به قضا داد رضا اهل خرد را

کان دست بلند است که مالندهٔ پست است

ای دل سپر حزم کنون سود ندارد

دیریست که از شست قضا تیر بجسته‌ست

چون زاغ کمان گوشه نشین باش به دشتی

سیمرغ بدین حیله ز هر دام برسته‌ست

ماهی که ز دریا ننهد روی به ساحل

هرگز نشنیدم که درافتاده به شست است

قوّاده لقب هدهد از آمد شدِ خود یافت

عنقا شه مرغان ز چه از بهر نشست است

کنجی و کتابی و جوینی و گلیمی

هست ابن یمین را خوش اگر پیش تو زشت است