گنجور

 
ابن یمین

دی مرا گفت محترم یاری

که دلم هیچ راز ازو ننهفت

که بگلزار طبع وقادت

در بهار سخن چه غنچه شکفت

نوک الماس فکر ثاقب تو

گوهر نظم در مدیح که سفت

گفتم اکنون بمدح و هجو کسی

نشود فکر با ضمیرم جفت

ز آنکه مرد دروغ نیست رهی

وندرین عهد راست نتوان گفت