گنجور

 
ابن یمین

من دوش بیخود یکنفس در کوی جانان آمدم

بی زحمت تن ساعتی در عالم جان آمدم

هرچ آن حجاب راه بود از پیش دور انداختم

ز آن پس مجرد همچو جان در پیش جانان آمدم

ترسم که نبود پاسبان از حال من آگه شود

آگه کجا گردد که من از خویش پنهان آمدم

در هجر جانان مدتی با درد دل در ساختم

دردم رسید اکنون بجان نزدیک درمان آمدم

شبها بروز آورده ام در آرزوی روی تو

تا عاقبت روزی بکام اندر شبستان آمدم

همچون سکندر مدتی در ظلمت آوردم بسر

تا ناگهان همچون خضر نزد آب حیوان آمدم

زین پیشتر با دوستان من پاک سیرت آمدم

رفتم سوی آن دوستان کز پیش ایشان آمدم

بودم عزیز ملک جان در مصر عزت کامران

مانند یوسف ناگهان در بیت احزان آمدم

در عشرت آباد جهان مجموع خاطر چون نیم

عیبم مکن ابن یمین کاول پریشان آمدم