مردی که صلاح خود نداند در کار
وانهم ننیوشد که بدو گوید یار
او را بگذار و خیر ازو چشم مدار
کو سیلی روزگار یابد بسیار
برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.
مردی که صلاح خود نداند در کار
وانهم ننیوشد که بدو گوید یار
او را بگذار و خیر ازو چشم مدار
کو سیلی روزگار یابد بسیار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
با من ز قضای بد برآشفت دیار
آرام دلم یکی و خصمان بسیار
درمانده تر از من اندر آفاق بیار
مظلوم ز روزگار و مهجور زیار
از غایت بیتکلفی ما در هر کار
دیوانه و مستمان همی خواند یار
گفتیم تو خوش باش که ما ای دلدار
دیوانهٔ عاقلیم و مست هشیار
چون چشم گشاد نرگس از خواب خمار
مستانه همیگفت که رو باده بیار
تا سینی سیمین مسدس بینی
بروی قدحی مدور از زر عیار
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.