گنجور

 
صائب تبریزی

ترا لبی است ز چشم ستاره خندانتر

مرادلی ز دهان تو تنگ میدانتر

دلی است در بر من زین جهان پر وحشت

ز چشم شوخ تو از مردمان گریزانتر

حذر ز خیرگی من مکن که دیده من

ز چشم آینه صدپرده است حیرانتر

اگرچه در کمر یار حلقه کردم دست

همان ز زلف بود خاطرم پریشانتر

برآن عذار جهانسوز، قطره عرق است

ستاره ای که بود ز آفتاب بخشانتر

اگر چه سینه آیینه از غرض پاک است

ز دیده تر من نیست پاکدامنتر

شد از سفیدی مو بیش بیقراری دل

که می شود به دم صبح شمع لرزانتر

صلاح خالص ازان کن طلب که طاعت را

کند ز دیده خلق از گناه پنهانتر

ز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائب

ز مو برآتش سوزنده است پیچانتر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode