گنجور

 
بیدل دهلوی

به هر جبین‌که بود سطری ازکتاب حیا

ز نقطهٔ عرقم دارد انتخاب حیا

شبی به روی عرقناک او نظرکردم

گذشت عمر وشنا می‌کنم درآب حیا

ز لعل او به خیالم سؤال بوسه‌گذشت

هزار لب به عرق دادم از جواب حیا

دمی‌که ناز به شوخی زند چه خواهدکرد

پری رخی‌که عرق می‌کند زتاب حیا

ز روی یارکسی پردة عرق نشکافت

گشاده چون شد ازین تکمه‌ها نقاب حیا

عرق ز پیکر من شست نقش پیدایی

هنوز پاک نمی‌گردم از حساب حیا

دگر مخواه ز من ثاب هرزه‌جولانی

دویده‌ام عرقی چند در رکاب حیا

ز خوب جستم و چشمی به خویش نگشودم

به روی من‌که فشاند اینقدرگلاب حیا

به چشم بسثن از انصاف‌، نگذری زنهار

به پل نمی‌گذرد هیچکس زآب حیا

ز قطرگی بدر خجلت‌گهر زده‌ایم

جبین بی‌نم ما ساخت با سراب حیا

عرق زطینت ما هیچ کم نشد بیدل

نشسته‌ایم چو شبنم در آفتاب حیا