غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز
سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز
گدای درگه حاجت چه گردن افرازد
بلندی مژه هم برکف دعا انداز
اشارتیست ز دی کشتههای فردایت
که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز
به فکر خویش فتادی و باختی آرام
تو راکهگفتکه خود را در این بلا انداز؟
جهان بهکنج فراموشی دل آسودهست
تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز
کم از حباب نهای، نازکن به ذوق فنا
سر بریده کلاهیست بر هوا انداز
به نام عزت اگر دعوی کمال کنی
به خانههای نگین نقش بوربا انداز
شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم
به خاک، جایگلم، برگی از حنا انداز
غبار میکند از خاک رفتگان فریاد
که سرمهایم، نگاهی به سوی ما انداز
دگر فسانهٔ ما و منت که میشنود
بنال وگوش بر آواز آشنا انداز
به روی پردهٔ هستیکه ننگ رسواییست
چو بیدل از عرق شرم بخیهها انداز
با دو بار کلیک بر روی هر واژه میتوانید معنای آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شمارهگذاری ابیات | وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف) | شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: بیدل نشر نگاه | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
برای معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.
حاشیهها
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.