گنجور

 
بیدل دهلوی

چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس می‌سازد

صدف را بی‌گهرگشتن‌کف افسوس می‌سازد

تعلقهای هستی با دلت چندان نمی‌پاید

نفس را یک دو دم این آینه محبوس می‌سازد

چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاری

قفس را بی‌پریها عالم مانوس می‌سازد

فلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوایی

خیال بی‌خبر با پرده ناموس می‌سازد

به ‌گمنامی قناعت ‌کن ‌که جاف بی‌حیا طینت

به سرها چرم گاوی می‌کشد تا کوس می‌سازد

تو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر

فلک زین‌ رنگ چندین نغمه‌ها محسو‌س می سازد

نفس زیر عرق می‌پرورد شرم حباب اینجا

به پاس آبرو هر شمع با فانوس می‌سازد

خموشی ختم‌گفت‌وگوست لب بربند و فارغ شو

همین یک نقطه کار درس صد قاموس می‌سازد

چه‌سحر است این‌که افسونکاری‌مشاطهٔ حیرت

به دستت می‌دهد آیینه و طاووس می‌سازد

به یاد آستانت‌ گر همه چین بر جبین بندم

ادب لب می‌کند ایجاد و وقف بوس می سازد

فغان بی‌وجد نازی نیست کز دل برکشد بیدل

برهمن‌زاده‌ای در ‌دیر ما ناقوس می‌سازد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode