گنجور

 
بیدل دهلوی

چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد

سری‌ که غیر هوا پشم درکلاه ندارد

دماغ نشئهٔ فقر آرزوی جاه ندارد

سر برهنهٔ ما دردی ازکلاه ندارد

قسم به جوهر بی‌ربطی نیاز و تعین

که هرکه را جگری داده‌اند آه ندارد

ز باد دستی آن زلف تابدار کبابم

که‌ گر همه دلش افتد به‌ کف نگاه ندارد

حقیقت تو مجازاست دل به وهم مفرسا

که غیر شیشه پری هیچ دستگاه ندارد

نفس به جاده طرازی اگر فضول نیفتد

سراسر دو جهان منزل است‌، راه ندارد

چو چشم از مژه غافل ‌مشو که هیچ کس این جا

به غیر سایهٔ دیوار خود پناه ندارد

مباش بیخیر از برق بی‌امان دمیدن

که دانه در دهن اینجا به غیر کاه ندارد

اگر ز محکمهٔ‌ عدل دادخواه نجاتی

دو لب به مهر رسان دعویت‌ گواه ندارد

بساط‌ حشر که خورشید فضل‌ می‌دمد اینجا

تو سایه‌ گر نبری نامهٔ سیاه ندارد

ترحم است بر احوال خلق یأس بضاعت

که در خور کرمش هیچکس گناه ندارد

ز دستگاه تعلق مجو حساب تجرد

بلندی مژه بالیدن نگاه ندارد

نفس تظلم آوارگی ‌کجا برد آخر

ز دل برآمده در هیچ جا پناه ندارد

به غیر داغ‌ که پوشد چو شمع بیدل ما را

که پای تا به سرش غیر یک ‌کلاه ندارد