گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

به جان آفرینی که نزد جلالش

ثناهای بی حد و احصا فرستم

شب تیره چون صبح صادق بر او

نفس های خاموش گویا فرستم

که من بنده چون دیده دلتنگ باشم

اگر جان به صدر تو تنها فرستم

مرا مرغ جان از خوشی پر فشاند

چو من دانه دل به دانا فرستم

ولیکن نخواهم که این شعر کژ مژ

بدان حضرت شعری آسا فرستم

من از طوطیان فصاحت که باشم؟

که منقار زاغی به عنقا فرستم

ز طورم گرانجان تر ار ژاژ طیان

به تحفه بر پور سینا فرستم

سپاهان و شعر من آخر نه کورم

که سرمه سوی چشم حورا فرستم

نه طرفه است اگر ثور مقلوب خوانم

چو ظرفی شکسته به جوزا فرستم

نه چون سایه در خاک باید نشستن

که ذره به خورشید والا فرستم

نه چون کوهم افسرده چون مست خفته

که یک جرعه ای سوی دریا فرستم

نه زراق باشم که چون ره نشینان

همی شاف اخضر به زرقا فرستم

ز خر بترم حاش لله وحده

اگر آب جو زی مسیحا فرستم

سخن نیک خواهی من اینجا ندارم

وزین بد نیارم که آنجا فرستم

یکی چاره مانده ست با عجز خاطر

که هم شعر تو سوی تو وا فرستم

سخن راست چون ماه نو کژ نماید

هر آنگه کزین طبع شیدا فرستم