گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

سنه ست و عشرین و اربعمائة

غرّتش‌ روز شنبه بود. امیر، رضی اللّه عنه، بسرخس آمد چهارم محرّم. و بر کرانه جوی بزرگ سرای پرده و خیمه بزرگ زده بودند. و سخت بسیار لشکر بود در لشکرگاه.

و روز یکشنبه نهم این ماه نامه صاحب برید ری رسید بگذشته شدن بوالحسن سیّاری، رحمة اللّه علیه، و صاحبدیوانی‌ را او میداشت و مرد سخت کافی و شایسته بود.

و امیر نامه فرمود بسیستان، و عزیز پوشنجه‌ آنجا بود یمستحثّی‌، تا سوی ری رود و بصاحبدیوانی قیام کند. و نامه رفت بخواجه بوسهل حمدوی عمید عراق بذکر این حال.

و درین دو سه روز ملطّفه‌های پوشیده رسید از خوارزم که هرون‌ کارها بگرم‌ میسازد تا بمرو آید، آن ملطّفه‌ها را نزدیک خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد فرستاد.

و ملطّفه‌یی‌ از جانب خواجه بزرگ دررسید، آن را پوشیده بیرون آوردم، نبشته بود که «هر چند بشغل ختلان و تخارستان مشغول بود، بنده کار هرون مخذول و خوارزم که فریضه‌تر و مهم‌تر کارهاست، پیش داشت‌ و شغل بیشتر راست شد بیمن دولت عالی و بسیار زر بشد، و کار بدان منزلت رسانیده آمده است که آن روز که هرون مخذول از خوارزم برود تا بمرو رود، آن ده غلام که بیعت‌ کرده‌اند با معتمدان بنده وی را بمکابره‌ بکشند، چون وی کشته شد، آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بنده‌زاده عبد الجّبار از متواری‌گاه‌ بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند و لشکر را بشمشیر و دینار بیاراید که بیشتر از لشکر، محمودیان و آلتونتاشیان، با بنده درین بیعت‌اند. آنچه جهد آدمی است بنده بکرد تا چون رود و ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است. و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هرون، بچند بار بکوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد، که در کوشک میباشد و احتیاط تمام میکنند و هیچ بتماشا و صید و چوگان برننشسته است‌ که پیوسته بکار ساختن مشغول است تا قصد مرو کند.

و ان شاء اللّه که این مدبر ناخویشتن شناس بدین مراد نرسد و شومی عصیان‌ ویرا ناچیز کند .

چون معمّا را بیرون آوردم و نسختی روشن‌ نبشتم، نماز دیگر خواجه بونصر آن را بخواند و سخت شاد شد و بخدمت پیش رفت؛ چون بار بگسست‌ - و من‌ ایستاده بودم- حدیث احمد ینالتگین خاست‌ و هر کسی چیزی میگفت، حدیث هرون و خوارزم نیز گفتن گرفتند، حاجب بو النّضر گفت: کار هرون همچون کار احمد باید دانست، و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت: «الفال حقّ‌، ان شاء اللّه که چنین باشد.» بونصر ترجمه معمّا به ترک دوات‌دار داد و امیر بخواند و بنوشتند و به بونصر بازدادند. و یک ساعت دیگر حدیث کردند، امیر اشارت کرد و قوم‌ بازگشت. خواجه بونصر بازآمده بود، باز خواندند و تا نماز شام خالی بداشتند، پس بازگشت و بخیمه بازشد و مرا بخواند و گفت:

امیر بدین معمّا که رسید سخت شاد شد و گفت: رای من چنان بود که بمرو رویم؛ اگر شغل هرون کفایت شود، سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد و گرگانیان مال بفرستند. من گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر شغل هرون کفایت شود، و ان شاء اللّه که شود سخت زود که امارت‌ آن دیده میشود، و اگر دیرتر روزگار گیرد، رای درست‌تر بنده آنست که خداوند بمرو رود، که این ترکمانان در حدود آن ولایت پراگنده‌اند و بیشتر نیرو بر جانب بلخ و تخارستان میکنند، تا ایشان را برانداخته آید؛ و دیگر تا مدد ایشان از ماوراء النّهر گسسته شود که منهیان بخارا و سمرقند نبشته‌اند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند.

و چون رایت عالی ببلخ و جیحون نزدیک باشد، در مرو که واسطه خراسان‌ است این همه خللها زائل شود. امیر گفت «همچنین است، اکنون باری روزی چند بسرخس بباشیم تا نگریم حالها چگونه گردد.» و بونصر در چنین کارها دوراندیش‌تر جهانیان‌ بود، ایزد، عزّ و جلّ، بر همگان که رفته‌اند رحمت کناد بمنّه و فضله و سعة جوده‌ .

 
sunny dark_mode