گنجور

 
سلطان باهو

عمریست در طریق تو جان را که دم زدیم

هیچت صفا ندیدیم حیران بتر شدیم

تا کی شود ز لعل تو کامی بر آوریم

کز بهر کام خویش پریشان خود شدیم

با تو سخن که گوید که این هم مجال نیست

لیکن ز حال خویش بسی تنگ تر شدیم

جانان نبود آگاه زناموس بگزریم

حالم چنان رسید که مجنون صفت شدیم

ای یار چون ببستی دل خود به زلف یار

هرگز مگو چنین که پریشان خود شدیم