گنجور

 
شیخ بهایی

عابدی از قوم اسرائیلیان

در عبادت بود روزان و شبان

روی از لذات جسمی تافته

لذت جان در عبادت یافته

قطعه‌ای از ارض بود او را مکان

کز سرای خلد می‌دادی نشان

صیت عابد رفت تا چرخ کبود

بس که بودی در رکوع و در سجود

قدسیی از حال او شد باخبر

کرد اندر لوح اجر او نظر

دید اجری بس حقیر و بس قلیل

سر او را خواست از رب جلیل

وحی آمد کز برای امتحان

وقتی از اوقات با وی بگذران

پس ممثل گشت پیش او ملک

تا کند ظاهر، عیارش بر محک

گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟

زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست

گفت: مردی، از علایق رسته‌ای

چون تو، دل بر قید طاعت بسته‌ای

حسن حالت دیدم و حسن مکان

آمدم تا با تو باشم، یک زمان

گفت عابد: آری این منزل خوش است

لیک با وی، عیب زشتی نیز هست

عیب آن باشد که آن زیبا علف

خودبخود، صد حیف می‌گردد تلف

از برای رب ما نبود حمار

این علفها تا چرد فصل بهار

گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال

نیست ربت را خری، ای بی‌کمال

بود مقصود ملک، از این کلام

نفی خر اندر خصوص آن مقام

عابد این فهمید، یعنی نیست خر

نه در اینجا و نه در جای دگر

گفت: حاشا! این سخن دیوانگان

این چنین بی‌ربط آمد بر زبان

پیش هر سبزه، خری می‌داشتی

خوش بود تا در چرا بگماشتی

گر نبودی خر که اینها را چرید

این علفها را چرا می‌آفرید؟

گفت قدسی: هست خر، نی خلق را

حق منزه از صفات خلق را

پس ملک، هردم صد استغفار برد

گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد

با وجود نفی اقرار وجود

چون علفخوارش تصور کرده بود

بی‌تجارب، از کیا را علم نیست

کز علف حیوان تواند کرد زیست

هان، تأمل کن در این نقل شریف

که در آن پنهان بود سر لطیف

عابد اول در میان خلق بود

کسب آداب و عبادت می‌نمود

ورنه، چون داند عبادت چون کند؟

بر چه ملت طاعت بی‌چون کند

در اوان خلطه را خلق جهان

دیده بود او، آنچه دیده دیگران

بعد از آن کرد او تجرد اختیار

چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار

بود عقلش فاسد و ناقص ولی

نه فساد ظاهر و نقص جلی

مرد عابد، دیده بد خر را بسی

هر یکی را لیک در دست کسی

گفت: اینها خود همه، از مردم است

هر یک از سعی خود آورده به دست

مالک ملک آمده هر کس به عقل

در تمسک، دست ما را نیست دخل

چون شد اینها جمله ملک دیگری

پس نباشد، حضرت رب را خری

او ندانسته که کل از حق بود

جمله را حق مالک مطلق بود

هر که را ملکیست، از ابناء اوست

هر که را مالیست، از اعطاء اوست

نزع و ایتایش به وفق حکمت است

هر که را گه عزت و گه ذلت است

هر کجا باشد وجود خر به کار

می‌کند ایجاد، از یک تا هزار

هرچه خواهد می‌کند، پیدا بکن

بی‌علاج و آلت حرف و سخن

عقل عابد را چو این عرفان نبود

با ملک کرد آنچنان گفت و شنود

هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل

هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل

در کمین خود نشینی، گر دمی

خویش را بینی کم از عابد همی

گر تو این اموال دانی مال رب

بهر چه در غصب داری، روز و شب؟

گر بود در عقد قلبت آنکه نیست

مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟

آنچه داری مال حق دانی اگر

پس به چشم عاریت، در وی نگر

زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر

داده بهر انتفاع، او را معیر

لیک نه وجهی که مالک نهی کرد

تا شوی از خجلت آن، روی زرد

گر نکردی این لوازم را ادا

دعوی ملزوم کردن، دان خطا

عابد اندر عقل، گرچه بود سست

بود اخلاص و عباداتش درست

کان ملک، تا آن زمان آمد پدید

علت نقصان اجر وی بدید

تا که آخر، در خلال گفتگو

کرد استنباط ضعف عقل او

هست در عقل تو نیز این اختلال

نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال

در تو آیا هست اخلاص و عمل؟

پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!