گنجور

 
شیخ بهایی

می‌برد تا به خدمت ذوالمن

کش کشانش، دوشاخه در گردن

دو نهال است رسته از یک بیخ

میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ

کرسی «لا» مثلثی است صغیر

اندر او مضمحل، جهان کبیر

هرکه رو از وجود محدث تافت

ره به کنجی از آن مثلث یافت

عقل داند، ز تنگی هر کنج

که در او نیست ما و من را گنج

«بوحنیفه» چه در معنی سفت

نوعی از باده را مثلث گفت

هست بر رای او به شرح هدی

آن مثلث، مباح و پاک ولی

این مثلث، به کیش اهل فلاح

واجب و مفترض بود نه مباح

زان مثلث، هر آنکه زد جامی

شد ز مستی، زبون هر خامی

زین مثلث، هرآنکه یک جرعه

خورد، بختش به نام زد قرعه

جرعهٔ راحتش، به جام افتاد

قرعهٔ دولتش، به نام افتاد