گنجور

 
شیخ بهایی

آورده‌اند که روزى سلطان محمود بخواجه حسن میمندى که وزیر او بود گفت: آیا شخصى باشد که فالوده نخورده باشد. وزیر گفت: اى پادشاه! بسیارند که فالوده نخورده‌اند و ندانند. پادشاه گفت: چنین کسى نیست. وزیر میگفت هست و پادشاه میگفت نیست، تا آخر الامر مبلغى زر مهیا کرده مابین ایشان شرط شد که اگر وزیر چنین کسى پیدا کند مبلغ زر را از پادشاه بگیرد و اگر پیدا نکند وزیر آن مبلغ را دادنى باشد. پس از این قرار وزیر بتفحص چنان کسى بیرون آمد، گذرش ببازار گوسفند فروشان افتاد، از قضا لر سرحدیرا دید، با خود گفت: که این جماعت در سر حد بوده‌اند و معمورى و آبادى ندیده‌اند، پس آن شخص لر را بخدمت پادشاه آورد، پادشاه فرمود که قدرى از فالوده آورند. پادشاه بآن مرد لر گفت: هرگز از این نعمت چیزى خورده‌یى؟. مرد لر گفت: خیر پادشاه نخورده‌ام!. پادشاه گفت: میدانى این چه چیز است و چه نام دارد؟. مرد لر گفت: نامش بیقین نمیدانم، اما بگمان من چیزى میرسد، در آن سر حد که ما هستیم مردیست که از ما بعقل و ادراک قابل و برتر است و هر ساله یکمرتبه بشهر میآید، از قضا یکروزى از شهر آمده بود و میگفت در شهر حمامهاى خوب بهم میرسد، بنده را گمان چنین است که این حمام است. چون پادشاه این را شنید بسیار بخندید و فرمود که مبلغ مذکور را بوزیر بدهند. وزیر گفت: پادشاها! بفرما تا دو سر بدهند، زیرا دو سر برده‌ام، چه که این مرد نه فالوده و نه حمام را دیده!. پادشاه فرمود تا دو سر بدهند. پس اى عزیز من! تا کسى چیز را ندیده باشد و نخورده باشد چه داند چیست و چه لذت دارد. پس هر چه خداوند عالمیان خلق کرده است از براى این است که ایشان آن را ببینند و بخورند و بنوشند و ببویند و تمتع یابند و الا خلق نمى‌شد، پس خداوند عالمیان این نعمتها را از براى بندگان خلق کرده است و براى ایشان حلال و طیب و طاهر گردانیده و فرمود: کُلُوا مِنْ طَیِّباتِ ما رَزَقْناکُمْ. پس ظاهر و هویدا شد که خوردن نعمت و استعمال نعمتهاى الهى سبب فهمیدن و فهماندن قدرت کامله است و جمیع امور از خوردن و نخوردن و گفتن و نگفتن و پوشیدن و نپوشیدن، از احوال و اوضاع که عادیه بشریه است و در این باب حرف بسیار است، لکن از این بیان ظاهر شد که در مغازه نشینى و ترک صحبت مردم نفعى نمیباشد و فایده نمى‌رسد، و سریق سلوک و میانه‌روى پسندیده و اولى است. پس اى موش! دانستى و فهمیدى؟!، اکنون اگر حرفى دارى بگو! موش گفت: حالا وقت تنگ است و وقت نماز میگذرد و گفتگوى زیاد سبب میشود که نماز ما و شما فوت شود، الحال برویم بعبادت مشغول گردیم، اگر عمر باقى باشد وقت دیگر صحبت میتوان داشت. گربه گفت: اى موش! نماز را شرایط بسیار است، از جمله شروط و حدث و اخلاص است و خالى بودن از شرکت و عناد و رشک و حسد، و بدل پاک بجناب اقدس الهى روى آوردن نه مثل آن ترک که گریه در خدمت واعظ میکرد. موش گفت: چگونه بوده؟ آن را بیان فرما تا بشنویم! گربه گفت: