گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

آورده‌اند که در بغداد، هر روز یکى از علماى معتزله امامت میکرد، یکى از خلفاى بنى عباس که بر مسند خلافت نشسته بود معتزلى را رخصت امامت و پیشنمازى داده، آن خلیفه از اقوام نزدیک بهلول بود. چون بهلول بکمال عقل و دانش آراسته بود و عداوت تمام با معتزل داشت هر روز بمسجد میرفت و سخنهاى رکیک و ناخوش و درشت بمعتزلى میگفت، چون جماعت پیروان معتزلى میدیدند که بهلول بمعتزلى خفت و خوارى میرساند بهلول را از مسجد بیرون کردند و بعد از آن بامر نماز قیام نمودند، چون بهلول چنان دید، روزى پیش از نماز کلوخى برداشت و بمسجد رفت و در زیر منبر پنهان شد، چون وقت نماز شد مردم جمع شدند معتزلى بمسجد آمده نماز گذارد، پس از اداى نماز بمنبر بر آمده مشغول موعظه گردید عبارتى برخواند که معنى آن این بود که فرداى قیامت شیطان را عذاب نمیرسد زیرا که دوزخ آتش است و شیطان هم از آتش است جنس از جنس متأذى نمیگردد!: بهلول خواست که بیرون آید صبر کرد. باز معتزلى عبارتى دیگر برخواند که معنى آن عبارت این بود که خیر و شر هر دو برضاى خداست! بهلول خواست که بیرون آید باز صبر کرد و خود را ضبط نمود. در آن اثناء باز معتزلى عبارتى برخواند که معنى آن عبارت این بود که خداى تعالى را در روز قیامت میتوان رویت نمود!. پس از شنیدن این عبارت، بهلول را دیگر طاقت صبر نماند و از زیر منبر بیرون آمد و کلوخى که در دست داشت بر سر آن معتزلى زد و پیشانى او را بشکست. بهلول از مسجد بیرون رفت، آن جماعت چون چنان دیدند برخواسته آن معتزلیرا برداشته بخانه‌ى خلیفه بردند و شکایت زیادى از بهلول نمودند. خلیفه از این معنى و عمل بسیار دلتنک شد و آزرده گردید و در فکر این بود که بهلول را آزار رساند و عقاب و سیاست نماید. ناگاه بهلول سر و پاى برهنه بى‌سلام داخل گردید و رفت در صدر مجلس از معتزلى و خلیفه بالاتر نشست. چون خلیفه بهلول را دید بسیار عتاب کرد و گفت: اى دیوانه‌ى بى‌ادب! تو چه حق دارى که بر امام زمان ادعاء زیادتى و تعدى نمائى؟!. بهلول گفت: اى خلیفه‌ى زمان! در امر مباحثه و فحص در مسائل رنجش نباشد، این مرد سه مسأله بیان نمود و این کمترین سه مسأله‌ى او را بکلوخى حل نمودم، اگر چنانچه خلیفه توجه فرماید و گوش دهد معلوم شود که این کمترین نسبت باو بى‌ادبى نکرده‌ام غیر اینکه جواب مسأله‌ى او را گفته‌ام! خلیفه فرمودند: بیان کن تا بدانیم! بهلول رو بمعتزلى کرد و گفت: اى معتزلى تو خود گفتى که شیطان را روز قیامت عذاب نمیرسد زیرا که دوزخ آتش است و شیطان همجنس آتش است جنس از جنس متأذى نمیشود. متعزلى گفت: بلى!. بهلول گفت: این کلوخ که بر سر تو زدم چه جنس بود؟ گفت: جنس: خاک!. بهلول گفت: پس چرا چون بر سر تو زدم متأذى شده‌ى و ضرر رسانید؟. معتزل ساکت شد. باز بهلول گفت: اى امام مسلمانان! تو خود گفتى که فرداى قیامت خدا را میتوان دید. گفت: بلى!. بهلول گفت: کلوخى که بر سر تو زدم درد میکند؟ گفت: بلى!. بهلول گفت: درد را بمن بنما تا ببینم!. معتزلى گفت: درد را چگونه میتوان دید؟!. بهلول گفت: اى امام عالم! درد جزئى از مخلوقات خداست، هر گاه مخلوق حقیر را نمیتوان دید، خدا را چگونه توان دید. پس از این گفتگو معتزلى ساکت شد و جواب نداد. باز بهلول گفت: اى امام! تو خود گفتى که خیر و شر هر دو برضاى خداست. گفت: بلى!. بهلول گفت: هر گاه چنین باشد پس من این کلوخ را برضاى خدا بر سر تو زده‌ام و تو چرا از من رنجیده‌یى و حال ایکنه برضاى خدا عمل نموده‌ام!. بعد از این گفتگو، معتزلى خجل مانده و سکوت کرد و بسبب خجالت و رسوائى برخواست و از مجلس بیرون رفت. زیرا چون آفتاب پنهان طالع شود و خفاش را دیده کور گردد.

خورشید ندیده چشم خفاش

پیش من و تست در جهان فاش

اى موش! دیگر حرفى دارى بگو تا بشنوم!. موش گفت: اى گربه! سخنها دارم اما وقت تنگ است، مهذا صحبت را بوقت دیگر اندازیم تا ببینیم چه روى نماید. گربه گفت: اى موش! دفع الوقت در حین صحبت سبب زیادتى دعوى و قوت مدعى میشود، اگر حرفى دارى بگو! و اگر نه بقول علما دینیه تصدیق کن و از کلمات مزخرف صوفیه و شطحات آنها احتراز نما. موش گفت: اى گربه! معامله‌ى من و تو معامله‌ى دزد است با تاجر. گربه گفت: چگونه بوده بیان کن!. موش گفت: