گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

کدام روز بیک جا قرار داشت دلم

همیشه این دل بی خانمان هوائی بود

در محشر اگر لطف تو خیزد به شفاعت

بسیار بگردند و گنه کار نیابند

سعدی تو کیستی که دم از عشق می زنی

دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

دل گفت مرا علم لَدُنی هوس است

تعلیمم کن اگر تُرا دست رس است

گفتم که: الف،گفت: دگر؟ گفتم: هیچ

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است

شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ ترا

که دانم آشتئی در قفاست جنگ ترا

کرشمه های تو از بس که هست ناز آئین

نه آتشی تو داند کسی نه چنگ ترا

در کشف الغمه از امام صادق(ع) نقل است که فرمود: عزت، همواره ناآرام بود تا به خانه ای رسد که ساکنانش از آنچه در دست مردمان است، مأیوس بوند، همانجا مقام کند.

در همان کتاب از ایشان روایت شده است که: قرآن ظاهری نیک دارد و باطنی ژرفا. نیز در همان کتاب از ایشان روایت شده است که: خوشوقت کسی است که در نفس خویش خلوتی یابد که بدان مشغول شود.

عارفی گفت: با نفس خویش در خانه ی فکرت خلوت کن و ویرا از آنچه بدان مشغول است سرزنش کن و بیازار. اگر پذیرفت که هیچ وگرنه وی را به اردوگاه مردگان بر و اگر به صلاح نیامد، با تازیانه ی گرسنگیش برزن.

از کلام ایشان است: اگر ابرهای غفلت از چشم های اهل یقین کنار رود، هلال هدایت بر بالهای بیداری پدیدارشان گردد و عزم کنند که نسبت به هواها روزه و امساک پیش گیرند.

حکیمی گفت: بی نیازی تو از چیزی به تا بی نیازیت با آن.

عارف معنوی، خسرو دهلوی پیرامن همین معنی سروده است:

خسروان را همه اسباب فراغت دادند

وز همه خسرو بیچاره فراغت دارد

صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه

بشکست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود

تا اختیار کردی از آن این فریق را

گفت آن گلیم خویش برون می برد زموج

وین سعی می کند که بگیرد غریق را

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد

نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد

وگر به آب ریاضت برآوری غسلی

همه کدورت دل را صفا توانی کرد

ولیک این عمل رهروان چالاک است

تو نازنین جهانی، کجا توانی کرد

منصور، مردی را که سخن چینیش را کرده بودند، که ودایعی از بنی امیه نزد اوست، از کوفه احضار کرد. زمانی که حاضر شد، گفت: ودیعه های بنی امیه را بیرون آور.

گفت: تو وارث آن قومی یا وصی ایشان. گفت: ایشان به مسلمانان خیانت کردند و من عهده دار امور ایشانم. مرد گفت: دلیل آور که این اموال ناشی از آن خیانت هاست، ایشان اموالی هم داشته اند.

منصور دمی سر زیر انداخت و سپس گفت: رهایش کنید. مرد گفت: به خدا سوگند، ایشان را مالی نزد من نیست. اما دیدم که استدلال راه خلاص زودتر پیش آرد. آن سخن چین نیز بنده ی فراری من است.

منصور سخن چین را تهدید کرد. وی به بردگی اعتراف کرد. آن مرد گفت حال که اعتراف کرد، وی را نسبت به کاری که کرده است، بخشودم.

پیامبر (ص) فرمود: اگر دانش به ثریا بود، مردانی از فارس به چنگش آرند.

سنین عمر برخی از پیامبران، بر مبنای پاره ای از کتب قابل اعتماد، به سال شمسی به قرار زیر است:

آدم نهصد و سی، حوا نهصد و سی و هفت، شیث هفتصد و دوازده، ادریس که به آسمان شد سیصد و پنجاه، نوح نهصد و پنجاه، هود هشتصد، صالح صد و سی و شش، ابراهیم(ع) صد و هفتاد و پنج، اسماعیل(ع) صد و سی و هفت

اسحاق(ع) صد و هشتاد، یعقوب (ع) صد و چهل و هفت، یوسف (ع) صدو ده، موسی(ع) صد و بیست، هارون(ع) صد و هفده، سلیمان(ع) پنجاه و دو، داود صد، زکریا نود و هفت، عیسی که به آسمان بر شد، عمرش سی و سه سال بود.

اعرابئی زمانی که دیگران سخن همی گفتند، بسیار سکوت می کرد. وی را گفتند: چرا با مردمان در سخن شرکت نکنی؟ گفت: از آن رو که لذت گوش آدمی از آن اوست. اما لذت زبانش از آن دیگران.

شیرفروشی آب با شیر همی آمیخت و می فروخت. تا این که سیل گله ی وی بربود و ناله اش بر شد. عارفی وی را گفت: آن قطره های آب گرد شد و سیل گردید.

مراتب ریاضت چهار است که هیچ یکش را پیش از گذراندن قبلی نباید وارد شد:

یک: پیراستن ظاهر با بکار بستن شرایع نبوی و قواعد الهی.

دوم: پیراستن باطن از عادات ناخوشایند و دور ساختن آثار دل مشغولی از عوالم علوی.

سه: آنچه پس از پیوستن به عالم غیب حاصل می آید و روح را به صور قدسی ناآمیخته با آلودگی های شک و وهم زینت همی دهد.

چهار: آنچه پس از ملکه گشتن پیوستگی حاصل می آید و شخص را به ملاحظه ی جمال و جلال و دل بریدن از جز کمال متعال وامی دارد.

هر که را حسنی بود آیینه دار روی اوست

هر که دارد داغ عشقی از سگان کوی اوست

فتنه ی پیران نه تنها شد که طفل مکتبی

چون الف گوید مرادش قامت دلجوی اوست

گاه گاه از شرم مردم چشم می پوشم ولی

چون نظر در خود کنم، بینم که چشمم سوی اوست

عشق خود یاری دهد یعنی که کار کوه کن

قوت بازوی عشق است آن نه از بازوی اوست

مست آن چشم اند اهلی، نوغزالان جهان

وه که هر جا هست صیادی سگ آهوی اوست

بیا تا جان شیرین بر تو ریزم

که بخل و دوستی با هم نباشد

بر خاک ما چو می گذری، سرگران مرو

دنبال بین که دیده ی جان در قفای تو است

از سخنان بزرگان: آدمیزاده، بر ممنوع حریص است.

ای بروی تو هر که را نظری است

خاک پای تو هر کجا که سری است

گر زند دم زخاک پای تو باد

نشنوی قول آن که دربدری است

دل که دروی حدیث غیر گذشت

جان من نیست دل که رهگذری است

از سر کوچه ی بلا بگذر

که از آن سو به کوی عشق دری است

آذری عشق کی توان آموخت

گرچه نزدیک عاشقان سیری است

سیرم زحیات محنت آکنده ی خویش

زین روزی ریزه ی پراکنده ی خویش

صاحب نظری کو که بدو بنمایم

صدگریه ی زار زیر هر خنده ی خویش

خفته بودم، ابلیس حیله گرانه به رویایم آمد و گفت: نظرت راجع به گیاهی گزیده چیست؟ گفتم، نیازیم نیست. گفت: شراب طلائی رنگ را چه می گوئی؟ گفتم: نخواهم.

گفت: زیبا صنمی نیکوروی را؟ گفتم: نخواهم. گفت: وسیله ی طربی؟ گفتم: نخواهم. گفت: برخیز، تکه چوبی بیش نیستی.

شفیق بلخی، در آغاز کار بس توانگر بود و سود را سفر تجارتی بسیار همی کرد. سالی به سرزمین ترکان که بت پرست بودند، برفت.

آن جا بزرگ ایشان را گفت: راهی که شما همی روید باطل است. چه مخلوق را خالقی است که هیچ چیز چون او نیست و بسیار دان و بسیار شنوا است و همه چیز را خود روزی رسان است.

وی پاسخ داد که: سخن تو با عملت موافق نیست. شفیق گفت: چگونه؟ گفت: تو می گوئی پروردگاری روزی رسان داری و تا این جا در طلب روزی رنج سفر بر خویش هموار کرده ای؟

شفیق چو این بشنید، بازگشت و آنچه داشت صدقه داد و هم نشینی زاهدان و عالمان پیشه کرد تا بمرد.

خیز و کام دل از این منزل ویران مطلب

غنچه ی عافیت از گلشن دوران مطلب

باش قانع به نشان قدم ناقه ی صبر

خاک خور، خاک در این راه و زکس نان مطلب

پرده های دل سودا زده ی خونین را

با سرخار کن و لاله ی نعمان مطلب

دل پریشان مکن از ژنده ی صدپاره ی خویش

سر برون آر زدامان و گریبان مطلب

گردن چرا نهیم جفای زمانه را

زحمت چرا کشیم بهر کار مختصر

دریا و کوه را بگذاریم و بگذریم

سیمرغ وار بحر گذاریم و خشک و تر

یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای

یا مردوار بر سر همت کنیم سر

یکی از بزرگان نیمروز، زنی خورشید نام را دوست همی داشت. کسی را به دنبال وی بفرستاد. زن در پاسخ این شعر از خسرو بنوشت:

آفتاب نیمروزی و به خدمت کردنت

میرسد خورشید اگر در نیمه شب میخوانیش

زن گرنه یکی هزار باشد

در عهد، کم استوار باشد

چون نقش وفا و عهد بستند

بر نام زنان قلم شکستند

زن دوست بود ولی زمانی

تا جز تو نیافت مهربانی

زن رست نیارد آن چه بازد

جز زرق نسازد آنچه سازد

بسیار جفای زن کشیدند

در هیچ زنی وفا ندیدند

زن چیست؟ فسانه گاه نیرنگ

در ظاهر صلح و در نهان جنگ

در دشمنی آفت جهان است

چون دوست شود بلای جان است

زن میل به مرد بیش دارد

لیکن سر کار خویش دارد

احمد بن محمد معروف به ابن را زمانی که شاعری شعری زشت بهر او می گفت، دو غلام را می گفت به مسجدش برید و آن قدرش در آن جا نگاه دارید تا یکصد رکعت نماز خواند.

ادیبی گفت: شاعر چون صراف است، هر دو می کوشند که آن چه سکه ی قلب در کیسه دارند، ترویج دهند.

هارون الرشید، نزدیکی صبح، همخوابه ی خویش را همی گفت: برخیز تا نفس مردمان هوا را نیالوده است، نفسی چند از هوای زندگی بخش کشیم.

خواجه حبیب الله ساوجی هروی وزیر را غلامی بود نفس نام که سرور ما نرگسی وی را دوست همی داشت. تا زمانی وی بیمار شد و خواجه، غلام را بهر عیادتش بفرستاد و این بیت حافظ برایش بنوشت:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

که زانفاس خوشش بوی کسی می آید

نرگس در پاسخش بنوشت:

تو مسیح و یافت پرسش ز تو جان ناتوانم

زفراق مرده بودم، نفس تو داد جانم

در کتاب کافی از امام باقر(ع) نقل است که به یاران می گفت: یأس از دستمایه های مردمان، عزت مؤمن در دین است.

هاله و رنگین کمان، و ستارگان دنباله دار و دیگر حوادث جوی همچون سرخی آسمان یا شکستن ستارگان، بر حوادث این جهان دلالت می کند.

اتصالات فلکی را نیز چنین دلالتی است. و حکماء را در این زمینه ها کتاب هائی است. مؤلف گوید: من در مورد این فن کتابی سترگ نوشته ی یکی از حکماء اسلام دیده ام که احکام بسیاری در این زمینه ها در آن آمده بود.

حتی احکام گردبادها و تولد موجودات شگفت آور چون انسانی با دو سر و غیر آن ها در آن آمده است. نمیدانم شاید پاره ای از آن ها را در دفاتر کشکول آورده باشم.

سقراط را پرسیدند: حکمت چه زمان در تو مؤثر افتاد؟ گفت: زمانی که نفس خویش تحقیر کردم.

بزرگی گفت: اگر خواهی حقارت دنیا دریابی، بنگر تا با چه کسان است.

پیرامن نوربخشی ستارگان، سه نظریه وجود دارد:

یک: این که همه ی ستارگان خود نورانی است جز ماه که از خورشید کسب نور می کند.

دو: این که تنها ستاره ی نورانی آفتاب است و باقی همه از آن نور می گیرند.

سه: این که ثوابت همه خود نورانی است و جز خورشید، باقی سیارگان ازآن نور همی گیرد.