گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

شیخ در کتاب نجات گفت: فلک حیوانی است که مطیع خداوند است.

محققی گفت: هنگامی که چیزهائی چون مگس و سوسک زنده است، چه چیز مانع آن است که گوئیم خورشید و ماه زنده است. یکی از عرفا در وصف افلاک چه نیک گفته است:

صوفیان کبود پوش همه

از غم دوست در خروش همه

آتش اندر دل و هوا در جان

کرده بر خاک آب دیده روان

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی

گفت باز آی که دیرینه ی این درگاهی

همچو جم جرعه ی می خور که ز سر ملکوت

پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی

بردر میکده رندان قلندر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

طفل هستی عشق اند آدمی و پری

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند

به آه نیم شبی کوش و گریه ی سحری

بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش

که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری

زهجر و وصل تو در حیرتم چه چاره کنم

نه در برابر چشمی نه غایب از نظری

عمر بگذشت به بی حاصلی و بلهوسی

ای پسر جام میم ده که به پیری برسی

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند

شاهبازان طریقت به شکار مگسی

دوش در خیل غلامان درش می رفتم

گفت: ای بیدل بیچاره تو یار چه کسی؟

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی

کاروان رفت و تو در خواب و کمینگه در پیش

وه که بس بیخبر از غلغل بانگ جرسی

شیر خدا شاه ولایت علی

صیقلی شرکت خفی و جلی

روز احد چون صف هیجا گرفت

تیر مخالف به تنش جاگرفت

غنچه پیکان به گل او نهفت

صد گل محنت ز گل او شکفت

روی عبادت سوی محراب کرد

پشت به درد سر اصحاب کرد

خنجر الماس چو بنداختند

چاک به تن چون گلش انداختند

غرقه به خون غنچه زنگارگون

آمد از آن گلشن احسان برون

گل گل خونش به مصلی چکید

گشت چو فارغ زنماز آن بدید

این همه گل چیست ته پای من

ساخته گلزار مصلای من

صورت حالش چو نمودند باز

گفت که سوگند بدانای راز

کز الم تیغ ندارم خبر

گرچه زمن نیست خبردار تر

طایر من سدره نشین شد چه باک

گر شودم تن چو قفس چاک چاک

جامی از آلایش تن پاک شو

در قدم پاک روان خاک شو

شاید از آن خاک به گردی رسی

گرد شکافی و به مردی رسی

شیخ مقتول ابوالفتح شهاب الدین یحیی خواهرزاده ی شهاب الدین سهروردی، جهانگرد و ریاضت کش بود. وی قصد حلب کرد و ملک طاهر وی را سخت گرامی بداشت.

از این رو فقهای حلب به وی حسد بردند و فتوای قتلش بدادند. و به سال پانصد و هشتاد و شش کشته شد.

یکی از اهالی کوفه از والی آن سامان شکوه به مأمون برد. وی گفت: من عادل تر و راست تر از وی میان والیان خود سراغ ندارم.

مرد گفت: اگر چنین است، شهرها را یکایک از او نصیب ده تا سهم همگان از او برابر بود. در این صورت، نصیب ما از او بیش از سه سال نخواهد بود. مأمون بخندید و آن والی را عزل کرد.

حکیمی گفت: اگر ترا حکمروائی جائی دادند، از این که در حکمروائی از خویشاوندانت یاری خواهی بر حذر باش. چه اگر چنان کنی، بتو آن رسد که به عثمان بن عفان رسید. حقوق خویشاوندان خود بمال ده نه به حکمروائی.

در این که آیا تغییر خلق خوی آدمی ممکن است یا نه، اختلاف نظر است. غزالی در احیاء و محقق طوسی در اخلاق گفته اند که ممکن است.

و نظر ایشان را این فرموده ی پیامبر (ص) تأیید همی کند که فرمود: خلق و خوی خویش نیکو سازید اما پاره ای از بزرگان را عقیده بر آن است که دگرگونی خلق و خوی ممکن نشود. شاعری به همین سبب سروده است:

هر بیمارئی را داروئی است که با آن به شود. حماقت اما مداواگر خویش را خسته کند.

و در دیوان منسوب به امیرمؤمنان(ع) آمده است:

هر زخمی را داروئی است. جز بدخلقی که آن را درمانی نبود.

راغب در ذریعه در این باره گوید: کسی که گفته است دگرگونی خلق و خوی ممکن نبود، قوه را به اعتبار آن مراد داشته است و این سخنی درست است.

چه محال است که آدمی از دانه سیب حاصل آید. اما آن کس این دگرگونی را شدنی دانسته است، فعلیت یافتن قوه را مراد داشته است و فساد آن را به اهمالش.

چه شود که دانه با تفقد نخل شود یا مهمل رها شود و گندد. از این رو، اختلاف این دو دسته، برحسب اختلاف دیدگاهشان است.

منصور، خلیفه، مردی را بر خراسان ولایت داد که نرمش بسیار داشت. روزی زنی به دادخواهی نزدش آمد و خیری از وی ندید.

گفت: دانی امیر المومنین از چه روترا ولایت داده است؟ گفت: نه. گفت: از آن رو که بنگرد آیا امور خراسان بی والی گذرد یا نه؟

منصور خلیفه عباسی به لشکریان خود گفت: آن کس که گفت: سگ خویش گرسنه بدار تا فرمانت برد، راست گفته است. سپاهیان گفتند: بلی، اما شود که دیگری گرده ی نانی بوی نمایاند و سگ ترا بگذارد و از پی او رود.

گفته اند عبدالملک قبل از خلافت، دائما به مسجدالحرام بود و نماز و قرائت مواظبت همی کرد. چندان که وی را کبوتر حرم نام نهاده بودند.

زمانی که خبر خلافت بوی رسید:، قرآن در دامن داشت. آن را بگذاشت و گفت: اینک زمان جدائی من و تو است.

بشر حافی را گفتند: ما را وصیتی کن. گفت: در خانه مانید. چه ترک حکمروائی، حکمرانی است.

امیر مومنان(ع) فرزندش محمد بن حنفیه را به جنگ ها پیش همی فرستاد و با حسن و حسین(ع) چنان نمی کرد و می فرمود: او فرزند من است و این دو فرزندان پیامبراند(ص).

محمد بن حنفیه را اما گفتند، چگونه پدر ترا به جنگ همی فرستد و ایشان را نه؟ گفت: من دست راست اویم و آن دو چشمانش. و وی با دست راست خویش از چشمانش حراست همی کند.

ظاهرت چون گور کافر پر خلل

و اندرون قهر خدا عز و جل

از برون طعنه ز نی بر بایزید

وز درونت ننگ میدارد یزید

هر چه داری در دل از مکر و رموز

پیش ما یلدا بود مانند روز

گر بپوشیمش ز بنده پروری

تو چرا رسوائی از حد می بری

خون ریز بود همیشه در کشور ما

جان عود بود همیشه در مجمر ما

داری سر ما وگرنه دور از بر ما

ما دوست کشیم و تو نداری سر ما

بدردی که زخمش پدیدار نیست

بزخمی که با مرهمش کار نیست

به شرمی که در روی زیبا بود

به صبری که در ناشکیبا بود

به عزلت نشینان صحرای درد

به ناخن کبودان شبهای سرد

ندانم در این دیر مینو سرشت

مسلم چرا شد بقا در بهشت

ازاین خوبتر خود نشاید دگر

تو گوئی که از خوبتر، خوبتر

نحوئی گفت در میان عوام

«کان » گه ناقص است وگاهی تام

تام از اسم بهره ور باشد

لیک همواره بی خبر باشد

و آنکه ناقص بود، خبردار است

خبرش همچو اسم ناچار است

عامئی بانک برکشید که هی

مولوی قفل منعکس تا کی

بی خبر را به عکس خوانی تام

با خبر را به نقص رانی نام

تام آن کس بود که با خبر است

ناقص آن کز خبر نه بهره ور است

خبر آمد دلیل آگاهی

جهل برهان و نقص و گمراهی

پیش ارباب دانش و عرفان

کی بود این تمام و آن نقصان

لب گشاد و در حقیقت سفت

گفت خوش نکته ای که نحوی گفت

کامل و تام باشد آن الحق

که در اسم حق است مستغرق

ساخت حق زاسم خویش بهره ورش

نیست ز احوال ما سوی خبرش

وانکه ناقص فتاد ز اسم خدا

نکندش بی خبر ز غیر سوی

نشود محو اسم حق اثرش

باشد از اسم غیر حق خبرش

هر کسی زان کلام آمد پیش

معنئی خواسته مناسب خویش

این خلافی که میشود مفهوم

هست ناشی زاختلاف فهوم

ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی

اسباب جمع داری و کاری نمیکنی

میدان به کام خاطر و گوئی نمیزنی

باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی

این خون که موج میزند اندر جگر چرا

در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی

گر دیگران به عیش و طرب خرم اند و شاد

ای دل تو این معامله باری نمیکنی

مشگین از آن نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی

علامه، در کتاب تحفه به اصرار گوید که فلک زهره بالای فلک شمس است. و سرور، غیاث الدین جمشید کاشی در رساله ای بنام سلم السماوات به پاسخ گوئی او پرداخته است.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode