گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

چشم عقل و علم کور از شهوت است

دیو پیش دیده حور از شهوت است

راه شهوت پر گل و لای بلاست

هر که افتاد اندر آن گل برنخاست

از می شهوت چو یک جرعه چشی

در مذاق تو نشیند زان خوشی

آن خوشی در بینیت گردد مهار

در کشاکش داردت لیل و نهار

چاره نبود اهل شهوت راز زن

صحبت زن هست بیخ عمر کن

بر درخوان عطای ذوالمنن

نیست کافر نعمتی بدتر ز زن

گر دهی صد سال زن را سیم و زر

پای تا سر گیری او را در گهر

هم به وقت چاشت هم هنگام شام

خوانش آرائی به گوناگون طعام

چون شود تشنه ز جام گوهری

آبش از سرچشمه ی خضر آوری

میوه خواهد چون ز تو همچون شهان

ناریزد آری و سیب اصفهان

چون فتد در داوری در تاب و پیچ

جمله اینها پیش او هیچ است هیچ

گویدت کای جان گداز عمر کاه

هیچ خیر از تو ندیدم هیچ گاه

در جهان از زن وفاداری که دید؟

غیر مکاری و عیاری که دید؟

سال ها دست اندر آغوشت کند

چون بتابی رو فراموشت کند

گر تو پیری یار دیگر بایدش

همدم دیگر قوی تر بایدش

چون جوانی آید او را درنظر

جای تو خواهد که او بندد کمر

بود همچون بوم زاغی روز کور

جا گرفته بر لب دریای شور

بود از دریای شور آبشخورش

دادی آن شو را به طعم شکرش

از قضا مرغی حواصل نام او

حوصله سرچشمه ی انعام او

سایه ی دولت بر فرق او فکند

نامدش شورابه ی دریا پسند

گفت پیش آ ای ز شوری در گله

کآب شیرینت دهم از حوصله

گفت ترسم آب شیرین چون چشم

طعم آب شور گردد ناخوشم

طبع من ز آبشخور دریای شور

زآب شیرین مانم و گردم نفور

در میان هر دو مانم تشنه لب

بر لب دریا نشسته روز و شب

به که هم سازم به آب شور خویش

تا نیاید رنج بی آبیم پیش

ای چو گلت جیب به چنگ خسان

دامن صحبت بکش از ناکسان

گرچه ز آغاز گشادت دهند

عاقبت الامر به بادت دهند

گر بود اندر بن غاریت جای

حلقه ی مارت شده زنجیر پای

به که به هر حلقه نهی پای خویش

محفل هر سفله کنی جای خویش

ور شده ای در کمر کوه و سنگ

کرده میان منطقه دم پلنگ

به که دورنگان منافق سیر

پیش تو بندند به خدمت کمر

اول فطرت که پدید آمدی

از همه کس فرد و وحید آمدی

عاقبت کار کز این جا روی

از همه شک نیست که تنها روی

این همه بند و گره از بهر کیست

وین همه آمیزش و پیوند چیست؟

هر که به مشغولیت اندر ره است

غول ره تست، خدا آگه است

پای وفا در ره غولان مدار

روی به بیغوله ی تنهائی آر

ور نبود از دل سودائیت

طاقت بیغوله ی تنهائیت

خیز و قدم نه به ره رفتگان

رو سوی آرامگه خفتگان

یاد کن از عهد فراموششان

نکته شنو از لب خاموششان

پر شده شان بین زغبار استخوان

کحل بصیرت کن از آن سرمه دان

منزلشان بین به ته سنگ تنگ

کوب سر افعی غفلت به سنگ

زپیری سست خیز سال فرسود

چو طفلان زود خشم و دیر خشنود

بود از پوست رگ چون چنگ بسته

دهن بی آب و دندان زنگ بسته

ز پر گفتن لعاب از لب روانش

مگس ریده فراوان در دهانش

سری چون پوستین کهنه پشمین

رخی چون فوطه پیچیده برچین

دو ساق و پشت پاهای فسرده

چو غوک خشک پیش مار مرده

کلاه کافری بر سر چو دیگی

ز دقیانوس مانده مرده ریگی

ملک را بود زنگی پاسبانی

ترش رخساره ای، کج مج زبانی

چو دیو دوزخ از عفریت روئی

چو زاغ کهنه از بسیار گوئی

شکم چون دیگدان آتش اندود

دهن چو وامداری دیر خشنود

خصومت پیشه ای، ابلیس خوئی

عوامی مشت خواری، جنگجوئی

کنه در سبلتش بیضه نهاده

به موی سبلتش رشگ اوفتاده

عید و هر کس را ز یار خویش چشم عیدی است

چشم ما پر ز اشگ حسرت، دل پر از نومیدی است

به غبار، گرد روی تو خطی نوشته دیدم

که به حسن از آنچه بوده ی، شده ای هزار چندان

گذارید، ترازو میزان نیست.

در محاضرات آمده است: که مأمون ناشناس همی گذشت. کناسی را دید که می گفت: مأمون از زمانی که برادرش را کشت، از چشم من افتاد، مأمون بدره ای بهرش فرستاد و گفت: اگر صواب بینی که از من خشنود شوی، خشنود شو.

حسن بصری را گفتند: نماز نمی خوانی؟ بازاریان نمازشان را بخواندند. گفت: بازاریان هر گاه کارشان سود دهد، نماز به تأخیر اندازند و هر وقت کسادی حاصل شود، در آن تعجیل کنند.

از امثال عربی که درباره ی حیوانات آمده است:

ماکیانی کبوتری را سرزنش کرد که ماکیان پرزاد و ولد است اما، کبوتر هر سال جز دو جوجه ننهد. کبوتر گفت: تو به دانه ی جوجه هایت نمی پردازی و بهر آن ها از راه دور خوردنی نمی آوری.

چه جوجه های تو همین که از تخم بیرون شدند، دانه برمی چینند. اگر تو نیز چون ما بودی، بجای دو جوجه در سال، یک جوجه می نهادی.

. . . یکی در روزگار کودکی، پرهیزگارتر از ایام پیری بود. و خود این معنی را در شعری گنجانید:

آن گاه که کودک بودم، هوای نفس را اطاعت نکردم، اما زمانی که شبان و روزان پیرم کرد، برعکس پیرو هوی گشتم. گوئی که پیر دنیا آمده ام و اندک اندک به کودکی باز می گردم.

در مروج الذهب آمده است که: زمانی از ابوالحسن علی بن محمد الهادی (ع) نزد متوکل سخن چینی کردند و گفتند: در منزل خویش سلاح و نامه ها و چیزهای دیگری از مردمان شیعه ی قم دارد و وی را قصد فرمانروائی است.

وی جمعی از غلامان ترک را گسیل داشت. ایشان شب هنگام هجوم بردند اما در خانه ی وی چیزی نیافتند و وی را دیدند در اطاقی تنهاست و قرآن همی خواند.

پشمینه ای برتن داشت، بر سنگ و شن نشسته بود، بر سر نیز سربندی پشمینه داشت و به درگاه خداوند آیاتی در بیم و امید همی خواند. ویرا همانگونه به نزد متوکل بردند که در مجلس شرب بنشسته بود و جام باده به دست داشت.

متوکل وی را تعظیم بسیار کرد و در کنار خویش بنشاند و جام خویش بدو داد. امام گفت: به خداوند سوگند هرگز گوشت وخون من بدان نیامیخته است، از این رو مرا از آن معذور دار.

متوکل چنان کرد. سپس گفت: مرا چیزی برخوان، امام تلاوت کرد: «کم ترکوا من جنات و عیون ». متوکل گفت: مرا شعری بر خوان که تحسین کنم. فرمود: من شعر چندان به یاد ندارم. متوکل گفت: ناگزیر باید چنین کرد. امام برخواند:

بر قله های کوه شدند تا ایشان را حراست کند، اما مردان برآنان پیروزی یافتند و قله ها سودشان نبخشید. از ستیغ کوهها فرود آمدند و به حفره ها مقام کردند، چه بدفرجام فرودی! پس از مرگشان منادئی ندا در داد که، آن تاج ها و دستبندها و حله ها چه شد؟ (تا آخر اشعار)

تمام حاضران بر امام بیمناک شدند که مبادا از متوکل بر او آزاری رسد. اما متوکل زمانی سخت بگریست چنان که محاسنش را آب دیده تر کرد. حضار نیز بگریستند.

سپس فرمان داد شراب برداشتند و سپس پرسید: ای ابوالحسن ترا وامی هست؟ فرمود: بلی چهار هزار دینار. فرمان داد آن را پردازند و هم در آن ساعت به تکریم وی را به خانه رسانند.

دانشمندی گفت: به سالی، حج همی گذاردم. هنگام طواف اعرابئی را دیدم که پوستی بر خود آویخته بود و میگفت: خداوندا تو خالق منی، آیا از این که عریان به مناجات تو بزرگوار آیم شرم نکنی؟

دانشمند گفت: سال دیگر نیز به حج رفتم و وی را در لباسی نیکو با خدم و حشم دیدم. گفتمش تو همان نیستی که سال پیش چنان همی خواندی؟ گفت: بلی، در کار کریمی حیله به کار زدم، به کار آمد.

ابو حرث را یابوئی ضعیف بود. وی را پرسیدند که آیا پیش آمده است که یابویت بر دیگر چهارپایان پیش افتد؟ گفت: بلی، یک بار. با قافله ای بودیم و به رهگذری تنگ رسیدیم. من در آخر هم رفتم. و زمانی که بازگشتیم، پیش از همه بودم.

در تعبیر خواب کلینی آمده است که: مردی بنزد امام صادق(ع) آمد و گفت: به خواب دیدم در بوستانم درخت انگوری است که بار خربزه بگرفته است. فرمود: زن خویش حفظ کن تا از جز تو بار برندارد.

مردی دگر بنزد ایشان آمد و گفت: به سفر بودم، به خواب دیدم که دو قوچ به شرمگاهی همسرم شاخ همی زنند، عزم کرده ام طلاقش دهم. چه فرمائی؟ فرمود: نگاهش دار، چه زمانی که شنیده است همی آیی، موی شرمگاهی خویش با مقراض سترده.

در ربیع الابرار آمده است که: ابلیس گفت: خداوندا، بندگان تو، ترا دوست همی دارند و عصیانیت همی کنند. اما مرا دشمن همی دارند ولی اطاعتم همی کنند.

جوابش آمد که: ما اطاعت ایشان از تو را به دشمنیشان با تو بخشیدیم. و هر چند که با همه ی عشق اطاعتمان نکنند، ایمانشان را پذیرفتیم.

یحیی بن خالد غالبا در خانه ای کوچک و تنگ همی نشست، عیبش کردند. گفت: این خانه، خرد را بیش جمعیت دهد و اندیشه را بیش ضبط بخشد.

ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، صاحب کتاب اغانی، روزی بر در شاهزاده ای با تحفه ای برفت. اما حاجبش اذن ورود نداد. وی سرود:

زمانی در در بارگاهتان بایستادم و تحفه ایم در آستین بود، حاجب اما اذنم نداد. اگر روزی که هدیه تان دهند، چنین هستید؟ روزی که باید عطا کنید، چونید؟

ابوالفرج به سال سیصد و پنجاه و شش در روزگار خلاف المطیع بالله از میان رفت. وی کتاب اغانی را در پنجاه سال گرد کرده است.

در کتاب جلاء القلوب آمده است که حسن بن علی بن ابیطالب(ع) حسن بصری را دید که نزدیک حجرالاسود، بهر مردم سخن همی گفت: فرمود: ای حسن از مرگ بر خود خشنودی؟ گفت: نه.

فرمود: از اعمال خویش بروز جزا؟ گفت: نه؟ فرمود: آیا جز این جهان، جائی برای کار نیک و بد هست؟ گفت: نه.

فرمود: آیا بهر زمین پناهگاهی جز این خانه هست؟ گفت: نه. فرمود: ز چه رو مردم را با سخن از طواف بازمی داری؟ راوی گفت: از آن پس حسن دیگر سخن نگفت.

ابوحیان نحوی، مردی دانشمند بود و کتاب هائی پرفایده تصنیف کرده بود که به آخر عمر، آن ها را بسوزاند. ملامتش کردند.

گفت: دانش یا آشکار است یاپنهان. دانش پنهانی را کس ندیدم که بدان تحلی یابد و دانش آشکار را ندیدم که کس رغبت کند.

اعرابئی، مادر خویش با مردی دید، مادر را بکشت. وی را گفتند: چرا مادر را ننهادی و مرد را نکشتی؟ گفت: از آن که در آن صورت هر روز بایدم مردی را کشت.

گروهی نزد ابن شبرمه بر درختانی چند خرما، گواهی دادند. از ایشان پرسید: تعدادشان چند است؟ گفتند: ندانیم. شهادت ایشان نپذیرفت.

یکی از ایشان گفت: چه زمان در این مسجد بگذرانده ای؟ گفت: سی سال. پرسید: مسجد را چند ستون است؟ این شبرمه شرمسار شد و شهادت ایشان پذیرفت.

مرد دیگر نزدش شهادتی بداد و او نپذیرفت. مرد گفت: شنیده ام کنیزکی بهر تو آواز خوانده است و تو گفته ای: احسنت.

حال برگو بدانم هنگامی که آغاز خواندن کرد چنان گفتی یا در پایانش. گفت: در پایانش. گفت: پس سکوتش را تحسین کرده ای؟ ابن شبرمه، شهادتش بپذیرفت.

مردی دیگری را پرسید: آیا مومنی؟ گفت: اگر غرضت این آیه است که: «امنا بالله و ما انزل علینا» بلی، اما اگر این آیه را مراد داری «انما المؤمنون الذین اذا ذکرالله و جلت قلوبهم » نیک ندانم.

متوکل خلیفه گنجشکی را هدف تیر نهاد، و خطا کرد. ابن حمدون وزیر وی گفت: نیک کردی سرور من. گفت:مرا ریشخند همی کنی، چگونه نیکی کردم؟ گفت: به گنجشک نیکی کردی.