گنجور

 
شیخ بهایی

بسم الله الرحمن الرحیم

سرور پیامبران، شریف ترین اولین و آخرین، که درود خدا بر او و تبارش باد، در یکی از خطبه های خویش - آن گاه که بر ناقه ی غضباء بود - فرمود: ای مردم، گوئی که مرگ بر غیر ما مکتوب افتاده است و حق بر جز ما واجب گشته!

و آن کسان که جنازه ی ایشان تشییع کرده ایم، بزودی نزد ما باز خواهند گشت. آنان را به گور همی سپاریم، و میراثشان چنان همی خوریم که گوئی جاودانانیم.

گوئی پند دهندگان را از یاد برده ایم و از هر بلا به پناه اندریم. خوشا حال آن کس که آنچه براه حلال بدست آورده، انفاق کند و با اهل دانش و حکمت هم نشین شود و از اهل ذلت و مسکنت ببرد.

خوشا حال آن کس نفس خوار، خلق خوش و سریرت نیک کند و بدی خویش از مردمان به دور دارد. خوشا آن که زیادت مال خویش بخش کند، و زیادت سخن نگهدارد و سنت ویرا کافی بود و بدعت وی را نفریبد.

اعرابئی از خالدبن عبیدالله مالی خواست و بس اصرار کرد. خالد سرانجام گفت: وی را بدره ای دهید که بر شرمگاه مادرش آویزد. اعرابی گفت: دیگری نیز دهید که بر سست وی آویزم تا عور نبود. خالد بخندید و فرمود بدره ی دیگرش نیز دادند.

یکی از خلفا گفت: من فلان کس را مبغوض همی دارم او را اما گناهی نیست یکی از مجلسیان گفت: آیا در او خیری هست که خلیفه آن را دوست بدارد؟ گفت: بلی. گفت: به وی انعام فرمای، بزودی از خواص خواهد شد.

سپاهئی را از نسبش پرسیدند. گفت: من پسر خواهر فلانی ام. اعرابئی این بشنید و گفت. مردمان در طول ذکر نسب همی کنند. این یک در عرض ذکر نسب همی کند.

یکی زاهدی را ثنا گفت. زاهد گفت: ای فلان. اگر از من آن میدانستی که خود از خویش دانم، مرا ناخوش همی داشتی.

حاجب بن زراره به نزد انوشیروان گسیل شد و اجازه ی ورود خواست. انوشیروان پرده دار را گفت: بپرسش که کیست؟ بپرسید، گفت: بگو مردی از اعرابم.

هنگامی که به محضر انوشیروان رسید. وی از او پرسید: کیستی؟ گفت: من سرور اعرابم. گفت: مگر تو نگفتی که یکی از آنانی؟ گفت: بلی چنان بودم. اما هنگامی که پادشاه مرا با خطاب خویش اکرام داشت، سرور ایشان گشتم.

معاویه در خطبه ای شگفت آور پرسید: ای مردم، آیا به دنیا خللی بینید؟ یکی از میان مردم گفت: بلی، دنیا چونان غربال پرخلل است. گفت: خللش چیست؟ گفت: این که تو بدان شیفته ای و ثنایش گوئی.

حکیمی گفت: کسی را که بینی غیبت مردم کند، بکوش تا نشناسدت.

چه بدبخت ترین مردم آشنایان چنان کسان اند.

دنیا گرد گرد است. و مدارش سه چیز بیش نیست: درهم، دینار و نان.

زنی به مردی که وی را نکوئی کرده بود، چنین دعا کرد: خداوند تمام دشمنانت را جز نفست خوار کناد، و نعمتش را بر تو هبه نهاد نه عاریت.

ترا از سرکشی بی نیازی و خواری تهیدستی محفوظ بدارد، و ترا برای آنچه خلق فرموده است فارغ نهاد و به آنچه بر عهده ی توست مشغول مداراد.

یهودئی مسلمانی را دید که به ماه رمضان بریان همی خورد، و با او به خوردن پرداخت. مسلمان گفت: ای فلان، گوشتی که مسلمانش ذبح کرده باشد، بهر یهودی حلال نبود. گفت: من بین یهودیان همچون توام بین مسلمانان.

سالم بن قتیبه اجازت خواست که دست مهدی خلیفه را بوسد. خلیفه گفت: من دست خویش از مردمان حفظ همی کنم و ترا از دست خویش.

مردی دیگری را به خانه خواند که بیا و نان و نمکی خوریم. مرد پنداشت که نان و نمک کنایه از طعامی گواراست که وی بدو وعده همی دهد.

با اوبراه افتاد. صاحب خانه اما به نان و نمک چیزی نیفزود. هنگامی که آن دو مشغول خوردن بودند مسکینی بر در خانه بایستاد.

صاحب خانه جوابش کرد، نرفت. سرانجام صاحب خانه گفت: برو وگرنه بیایم و سرت برشکنم. میهمان گفت: ای فلان، براه خویش رو چه اگر تو راستگوئی وی را در وعده اش در وعید نیز همی دانستی، متعرض وی نمیگشتی.

فرزدق، سلیمان بن عبدالملک را قصیده ای به مدح بگفت و در آن سرود: و آن زنان شب را در کنار من به روز آوردند و من مهر از در بسته بگرفتم.

سلیمان گفت: فرزدق وای بر تو، نزد من به زنا اقرار کردی و باید حدت زنم. گفت: کتاب آسمانی حد از من برداشته است. گفت: چسان.

گفت: فرموده است: والشعراء یتبعهم الغاوون تا جائی که می فرماید انهم یقولون مالایفعلون. سلیمان بخندید و وی را بخشود.

پادشاه هند، نامه ای بلند هارون الرشید را فرستاد و در آن وی را تهدید بسیار کرد. هارون در پاسخ نوشت: جواب آن است که بینی نه آنچه خوانی.

سربر آور که وقت بیگه شد

تو به خوابی و کاروان بگذشت

دلدار اگر به دام خویشم فکند

وز نو نمکی بر دل ریشم فکند

ترسم به غلط ربوده باشد دل را

بیند که همان دل است، بیشم فکند

بر روی دلم نواخت یک زمزمه عشق

زان زمزمه ام زپای تا سر همه عشق

حقا که به عهدها نیایم بیرون

از عهده ی حق گزاری یکدمه عشق

ای تازه گل به ناز پرورده من

وی آفت جان بر لب آورده ی من

خواهم که ترا خدای رحمی بدهد

تا بگذری از گناه ناکرده ی من

زاهد بودم ترانه گویم کردی

سرگشته ی بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم

ازیچه ی کودکان کویم کردی

در کوی خودت مسکن و ماوی دادی

در بزم وصال خود مرا جای دادی

القصه به صد کرشمه و ناز مرا

عاشق کردی و سر به صحرا دادی

حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق

چنان شده است که فرمان حاکم معزول

هشام یکی از زاهدان شام را گفت: مرا پندی ده. وی خواند: ویل للمطففین تا آخر آیات. سپس گفت: این از آن کسی بود که پیمانه وکیل کم تر دهد. بنگر که حال آن کس که تمام پیمانه وکیل برد، چون است؟ هشام بسیار گریست.

محمد بن شبیب، غلام نظام گفت: روزی به بصره به خانه ی امیری شدم. افسار از خر خویش باز کردم. کودکی وی را بگرفت و به بازی مشغول شد.

گفتمش: رهایش کن. گفت: من برای تو نگاهش می دارم. گفتم: نمی خواهم نگاهش داری. گفت: از دستت می رود. گفتم: برود، اهمیتی ندارد. گفت: اگر از دست رفتنش ترا مهم نیست، آن را به من ببخش، و مرا دیگر پاسخی نبود.

از سخنان بزرگان: کریم دلی شجاع دارد. بخیل اما سیمائی شجاع را واجد است. در طلب مفقود آن قدر مباش که موجود را از دست دهی.

عاشقی را گفتند: اگر ترا دعا مستجاب همی شد، چه دعا همی کردی؟ گفت: همی خواستم که عشق من و معشوق یکسان شود تا به پنهان و آشکارا یکدل باشیم.

پادشاهی کس به طلب اقلیدس حکیم فرستاد. وی از رفتن خودداری کرد و وی را نوشت: آنچه تو را از آمدن به نزد ما مانع می شود، ما را نیز از آمدن نزد تو منع همی کند.

یکی یوسف(ع) را گفت که: ترا دوست همی دارم. گفت: مگر من جز به سبب محبت به بلا اندر افتادم؟ پدر مرا دوست داشت و بدان سبب به چاه اندر افتادم. و بانوی عزیز مصر مرا دوست داشت و بدان سبب هفت سال در زندان ماندم.

حکیمی گفت: سه تن را خوار مشمار، پادشاه، دانا و دوست را. چه کسی که سلطان را خوار شمارد، دنیا را از دست دهد. کسی که دانا را خوار شمارد، دین را ز دست دهد و کسی که دوست را خوار شمارد، مردانگی را از دست دهد.

در بزم تو ای شمع منم زار و اسیر

در کشتن من هیچ نداری تقصیر

با غیر سخن کنی که از رشک بسوز

سویم نکنی نگه که از غصه بمیر

رویت که زباده لاله می روید از او

و زتاب شراب ژاله می روید از او

دستی که پیاله ای ز دست تو گرفت

گر خاک شود، پیاله می روید از او

جانی دگر نماند که سوزم زدیدنت

رخساره در نقاب زبهر چه میکنی؟

بی حجابانه درآ از در کاشانه ی ما

که کسی نیست بجز درد تو در خانه ی ما

در کتابی به خطی قدیم دیدم که: عشق رازی روحانی است که از عالم غیب به دل فرود همی آید. و از آن رو آن را هوی گفته اند.

و عشق را از آن رو حب نامیده اند که بر حبه ی دل که منبع زندگانی است فرود آید. و آن گاه با زندگانی به جمیع اعضای بدن جاری شود و در هر یک از اجزاء صورت محبوب ثابت بدارد.

چنان که حکایت شده است که زمانی که دست و پای حلاج ببریدند، هر جا که خونش همی چکید. الله، الله نقش همی زد. و خود در این باره همی خواند:

هیچ عضو و مفصلی از من نگسست مگر آن که ذکری از شما در آن بود.

جامی نیز قریب به همین مضمون را سروده است:

شنیدستم که روزی کرد لیلی

به قصد فصد سوی نیش میلی

چو زد لیلی به حی نیش از پی خون

به هامون رفت خون از دست مجنون

نیز همین گونه از زلیخا حکایت شده است که روزی فصد کرد. و هر قطره ی خونش که بزمین چکید نام یوسف نقش کرد. صاحب کشاف در این باره گفت: از این به شگفت میای. چه عجایب دریای عشق بسیار است.

جنید مردی را دید که لبانش همی جنبید. گفت: ای فلان، به چه مشغولی؟ گفت: به ذکر خداوند. گفت: تو از مذکور به ذکر مشغولی.

زنی بادیه نشین در موقف بایستاد و گفت: خداوندا، راه بر آن کس که تواش راهنما نیستی چه تنگ است و نیز بر آن کس تو مونسش نیستی چه ترسناک.

ابن عباس از پیامبرخدا(ص) روایت کرد که فرمود: آن کس که عاشق بود، و عشق کتمان کند و عفاف ورزد، خدایش آمرزد و به فردوس فرستد.

یک چشمی را سنگی به چشم سالم برآمد. دست بر چشم نهاد و گفت: شکر یکباره شب کردیم.

کرد پیری عمر او هشتاد سال

از حکیمی حال ضعف خود سئوال

گفت دندانم زخوردن گشته سست

ناید از وی شغل خاییدن درست

منتی باشد ز تو بر جان من

گربری این سستی از دندان من

گفت با او پیر دانشور حکیم

کای دلت از محنت پیری دونیم

چاره ضعیف پس هشتاد سال

جز جوانی نیست وین باشد محال

رشته ی دندان تو گردد قوی

گر از این هشتاد، چل واپس روی

لیک چون واپس شدن مقدور نیست

گربه این سستی بسازی دور نیست

چون اجل از تن جدایی بخشدت

از همه سستی رهائی بخشدت

بود که بیند و رحمی نماید ای همدم

زگریه پاک مکن چشم خونفشان مرا