گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

از کتاب ورام: عیسی - که بر پیامبر ما و او درود بادا - گفت: ای یاران، بکوچکترین چیزهای دنیا، بشرط سلامت دینتان خشنود باشید.

همچنانکه اهل دنیا، به کوچکترین چیزی از دین بشرط سلامت دنیاشان خشنودند. شاعری همین معنی را چنین سروده است:

مردانی را بینم که به خرده ای از دین قانع اند، هر چند در زندگانی به چیزهای کوچک راضی نشوند. تو نیز با دین خود را از دنیای پادشاهان مستغنی دار. چنان که ایشان نیز با دنیایشان خود را از دین مستغنی پنداشتند.

پنداری که شوقی را که بر آن پیر گشته رها کند، عاشقی که از زمان مهر دلارام تا کنون دمی روی رامش ندیده است؟ و از خلق و خوی آن کسان که پس از چشیدن طعم عشق فراموشش کنند، گریزان است.

ملامتگرا وای بر تو، مرا پروای شنیدن سرزنش شما نیست. گوش من که آواهای عشق را نیک همی شنود، سرزنش را هرگز نمی شنود.

چشم مرا از بیچارگی نگه به کسی افتاد که به هلاکش می انجامد، نگاری که هرگزش مانند ندیده ام و مرا سخت در دام عشق خویش رها کرد.

جادوی چشمانش که باطل سحری نداشته، حقوق مرا باطل ساخت و از زمانی که مرا شعله ور شوق دید، بیمناک شد که او را نیز شعله در زنم.

آی بزرگان قبیله، شما تاوان ده حادثه اید، ما به همسایگیتان فرود آمدیم و طعام پر برکتتان را سپاس گزارده ایم. سرانجام اما، چشممان به آهوانتان افتاد و بیمناک افتادیم.

آیا کار همسایه ی زیبایتان را بر عهده دارید بویژه که راه را مأمون نداشته اید؟

یکی از صاحب نظران زبان عربی گوید: واژه ی بس فارسی است و عوام عرب آن را بعاریت گرفته اند و بصورتهای گوناگونی چون بسک و بسی (ترابس، مرابس) بکارش می برند و با آن که ایرانیان را واژه ی دیگری بهمان معنی نیست، اعراب را برای آن معنی واژه های دیگری است از جمله: حسب، بجل و قط و . . .

ای که جان را بهر تن می سوختی

سوختی جان را و تن افروختی

ای دریغا ای دریغا ای دریغ

آن چنان ماهی نهان شد زیر میغ

اندکی جنبش بکن همچون جنین

تا ببخشندت دو چشم نوربین

دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهوده به از خفتگی

اندرین ره میتراش و میخراش

تا دم آخر دمی غافل مباش

ملامتگران، هنگامی که اشک من چون دریا روان شد، در آن خوض گردند.

من اما، برای آن که راز عشق شما پنهان دارم، اشکم را پنهان داشتم تا ملامتگران بحدیث دیگران پردازند.

راه در دوست آشکارا مسپار

نامحرم پا بود در این ره، رفتار

یا پای چنان نه که نماند نقشی

یا نقش قدم با قدم خود بردار

ما بیتو دمی شاد به عالم نزدیم

خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم

بی شعله ی آه لب زهم نگشودیم

بی قطره ی اشگ چشم بر هم نزدیم

دیده ی من که به سیمایش افتاد، سیمای چون قمرش شکوفه ای تازه داد.

من ندانم چرا از بوسیدن آن گلگونه ها منعم می کنید، مگر نه این است که گفته اند: الزرع للزارع؟

و پدر من که تربتش نیکو بواد پاسخش داده است:

از آن رو که نزد ما، عاشق برده محسوب است و برده مالک نشود از این رو، کشته ی او نیز از آن مالک اوست.

بیش از این بد عهد و پیمانی مکن

با سبک روحان گرانجانی مکن

غمزه را گو، خون مشتاقان مریز

ملک زان تست، ویرانی مکن

با ضعیفان آنچه در گنجد مگو

با اسیران هر چه بتوانی مکن

بیش از این جور و جفا و سرکشی

حال مسکینان چو میدانی مکن

ور کنی با دیگران جور و جفا

با عبیدالله زاکانی مکن

سرورا! اگر بینی که خون و اشکم روان است، از این که ترا به آزادی آندو قصاص کنند، هراس بخود راه مده. چرا که چشم کنیزکی، بیش نیست و دل برده ای بیش نه.

مولف کتاب گوید: پدرم که خاکش نیکو باد بسا که اشعارش را بر من فرو می خواند. شعر زیر از همان هاست: بدانان که نزدیک اند، بپیوند و دورتران را بگذار.

عشق کسی را نیز بنا خشنودی گردن منه چرا که حوا را فرزندان بسیار است، اگر یکی از اولاد او جفاکاری کرد، دیگری را برگزین.

ابن زولاق درباره نوجوانی که خدمتکاری به حراست با خود داشت سروده است:

شگفتا که خدمتکاری را به حراست تو گماشته اند. چرا که خدمتکاران این همه زیبائی بیش از این هستند. سیمایت به برگ گل میماند و دهانت چون گوهری است، چهرت یاقوت است و خالت چون عنبر.

دلارام شد و در پی خویش دلی نهاد که غم و اندوه نشان همی دهد. هنگامی که کشتی وی را با خود برد، من که دل غارت زده ی شوق بود، گفتم: اگرم توانائی و قدرت بود، تمامی کشتی های دنیا را بقهر همی گرفتم.

نسیم صبا وزیدن گرفت و خروس فریاد سر کرد. هان آگاه باش و آنچه که نافی تست از خود بران.

احترام عشق را، موزه از پا بیفکن، بما نزدیک شو، نزدیکت شویم باده ای را که از آزار آن کسان که برایش مشابهی قائل اند، سالم مانده، بنوش پی در پیش مدح گوی و برگوی که مدح جز آن، نشاید گفتن.

عشق ورز و هوشمندی کن، بدان آنچه عشقش می ورزی، نافی تست. وجود خود نفی کن، فنا شود، نسیمی از قبول ما بقایت خواهد داد.

هنگامی که به سوی ما می آیی شادمان خواهی شد و اگر براه ما از دست شوی، زنده ات کنیم. اگرت کسی ترساند، در جانب داری ما ثبات ورز، جانب داریت کنیم.

بدان غرض که مخلوق افتاده ای، متخلق باش، ترا از هر فرودی نجات خواهد داد.

نفس خود را فدیه ده، هدایت خواهی یافت. از غیر ما دست بردار، مایت کافی خواهیم بود.

نفس خویش بفدیه بر سر دست گیر، قدر خویش اندک کن تا علوت دهیم. گریستن گیر تا پیش از آن که کسی که بایدت بگریاند، بینی، زشتی های خویش محو کرده باشی.

غیر آنچه بدان متصفی، ادعا همی کنی، هر چند که آنچه که در درون داری از گفتارت هویداست. چونان کنی که گوئی ناهیانت نهی نگفته اند. هر چند که پروردگار برکارت آگاه است.

هدایت را رها کرده به عشق سرگرم همی شوی و دائما به بلاهایت مبتلا می گردی.

خیره و نادان خود بینی همیکنی. هر چند درونت انباشته از پلیدی هاست.

و آن هنگام که پندهای ما را ذکر همی کنند، چنان کنی گوئی فراموشی ات آورند.

مؤلف کتاب نیز به تضمین مصراع معروف جامی «فاح ریح الصبا وصاح الدیک » چنین سروده است: ندیما، دل من فدای تو باد. برخیز و جامها را پیش آور

بیاور، آن روشنائی بخش را پیش آور که زهد زاهدان ضایع ساخته. باده ای که اگر پیشگاهش را نیافتی، شعله ی جامش رهنمائیت کند.

ای دلیرش! دل مبتلایت را با آن باده مداوا کن بل شفا یابی. آنک آتش کلیم است، بنگرش، موزه از پا بیفکن و تردید را یک سو نه. ملامتگرت مدام فریاد میدارد. تو نیز مخالفت او را پی در پی نوش.

خداوند طول عمرت دهد ای کبوتر، برگو کدام کس گریانت ساخته است. آیا آرزومندان، پس از آن که سرزمین ترا وطن کرند، رهایت ساخته اند؟

مرا در سرمنزل ایشان بره آهوئی است که اگر به اندوه هلاک شوی، دوباره زنده ات خواهد ساخت بره آهوئی که چون شاخ درختان راست ایستد و اگر برانگیزیش، بخرامد.

هرگز فراموش نخواهم کرد که زمانی سحرگاهان، تنها، بنزدم آمد. ترسان در بزد، پرسیدمش: کیست؟ گفت: آن کس که ترا تمام خرسند سازد. گفتمش بیش نشانی ده. گفت: کسی است که شمشیر نگاهش بر تو حاکم است.

او بریختن باده پرداخت و من به نوشاندنش با باده ای که تهیدست را سلطنت می بخشید. سپس، آن گاه که باده در او اثر کرد، دامنش بگرفتم.

مرا گفت: چه خواهی؟ گفتم: ای آرزوی دل، بوسه ای از دهانت آرزوست. مرا گفت: برگیر. برگرفتم و گفتم: مرا بیش ده! گفت بجان پدرت دیگر نخواهد شد.

سپس دست خویش تا بصبح بالش سرش ساختم. تا آن گاه که گفت دیگر بس است. گفتمش دمی دیگر بمان. گفت: برخیز: نسیم صبا وزیدن گرفت و خروس فریاد سر کرد.

هرگز نشد که از ورای سیاهی ها بارقه ای درخشد مگر آن که اندوهانم فزونی گیرد و دردهایم بیشی یابد.

نیز هر گاه زندگانی لذت بخش گذشته را بیاد آوردم، آتش درونم شعله کشد، چرا که در آن روزگاران، از حوادث زمانه ایمن بودم و به غایت آرزوهایم رسیده، خدا را چه شبهائی گذشت که در آنها زندگانی ما از عسل شیرین تر می نمود.

شبهائی که در آنها، چشمان زمانه را غافل می پنداشتم و گذشت شبان را کور می دیدیم. آن کمال اما، سخن چین دلخواسته هایمان شد و از آن پس دیگر دمی نگذشت مگر آن که چشمان روزگار برما بیدار ماند.

زمانه تیرهای مکر بسویم انداخت تا حال مناسب مرا دیگرگون کند و به تهیدستی ام افکند. گذشت ایام رامش از من بگرفت و سرزمین دیدار و نزدیکی چون خرابه های وحشت آور گشت . . .

بدین گونه من درغمان سخت، غوطه خوردم و قوتم نماند که باطراف خویش بنگرم. آتش خون در دل من شعله ور است و شعله اش خاموشی نمی گیرد. دلم نیز مشغول است.

مرا چه چاره؟ چرا که زمانه ی نادان، قیمت آزادگان را اقرار نمی آورد. هنگامی که مرا هدف تیرهای خویش کرد، برحذرش داشتم، اما هوده ای نداشت و چاره ام کارساز نیفتاد.

عاقبت اندیش هرگز دمی را در غرور عیش گوارای خویش گرفتار نیاید. غافل اما، آن کس است که ویرا بیم گذشت شبان نبود.

هر چند که زمانه چونان سایه ای گسترده است و ما نشنیده ایم که سایه تا دیری ماند. بسا غافلانی که پیش از ما بودند و تا اسباب هلاک نیامد، آگاه نگشتند.

و بسا دولت آزادگان که بنادانی دچار حوادث ترس آور و عظیم گشته است. و دولت ناپاکان را چنان زمانه نصرت داده است که به اوج رسیده است.

از دیر باز عادت زمانه چنین بود و به مردمان پست و پلید مایل بود. و آزادگان را، از انواع بلایا و دردها جامه در می پوشانید.

آن گونه که وی تمامی عمر را با اندوه بسر می برد و هرگز روی سرور نمی دید. هان بر تمام تلخکامی هائی که پیش میآیدت بردبار باش و از زمانه بپرهیز چرا که سخت فسونگر و مکار است.

دستان خویش را بافید پرهیزگاری فروبند که جز کار نیک در خور مردان نیست. نفس خویش را حریص باش و به حراستش بکوش و بیهوده اش مگذار. و آن را از فرود نقص در آن حال بیرون آور که شمشیر دوراندیشی بر سستی کشیده باشی.

هان برنشین تا باوج ها رسی مباد آن که باندک قانع شوی چرا که می پندارم، کسی را که پای راههای سخت نیست، به اوج افتخار هرگز نرسد.

خواری را هرگز مپذیر، همت مردان هرگز خواری پذیر نیست. و اگرت به جائی سختی و ستم با تو درآویخت. برخیز و آهنگ شهر دیگر کن.

خوشوقت از این باش که بآرزوهایت در رسی چرا که رسیدن به اوج عزت در سیر مسیر شود. و آن جا که کم نصیبی خسته ات میدارد، رهایش کن. چرا که رنج بسیار چاره نسازد.

و زمانه از دیرباز، مردان اهل فضل را کم نصیب ساخته است. تا آنجا که توانی از مردمان دامن درکش، رامش خواستار دامن درکشیدگان است چرا که اگر مردمان را بمحک زنی، ایشان را بینی که بیشتر راه کج را برمی گزینند، اگر پیمان کنند، بشکنندش و اگر وعده دهند، ایفای آن کمتر احتمال داده می شود.

رنگ گذشت شبان را از مرهمی زدایند اما در اندیشه ی سؤ حال نباشند. دلها از هوای دیگری خالی است اما در پیروی هوای دل درنگشان نیست.

ظاهرت چون گور کافر پر حلل

و اندرون قهر خدا عزوجل

از برون طعنه زنی بر بایزید

وز درونت ننگ می دارد یزید

هر چه داری در دل از مکر و رموز

پیش ما پیدا بود مانند روز

گرچه پوشیمش ز بنده‌پروری

تو چرا رسوائی از حد می‌بری

روز آخر شد سبق فردا بود

راز ما را روز کی گنجا بود؟

گر بگویم تا قیامت زین کلام

صد قیامت بگذرد وان ناتمام

در نگنجد عشق در گفت و شنید

عشق دریائی بود بن ناپدید

گر بود در ماتمی صد نوحه گر

آه صاحب درد باشد کارگر

برگ کاهم پیش تو ای تند باد

من ندانم تا کجا خواهم فتاد

ناخوش تو خوش بود بر جان من

جان فدای یار دل رنجان من

سربلندی بین که دائم در سرم سودای اوست

قیمت هر کس بقدر همت والای اوست

لن ترانی می رسد از طور موسی را خطاب

این همه فریاد مشتاقان زاستغنای اوست

بندی آن چشم مخمورم که از مستی و ناز

در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست

ای دل اندر راه عشق از خوردن غم، غم مخور

مایه ی شادی عالم، دولت غمهای اوست

از تو تنها ماند قاسم، کز تو تنها کس مباد

لاجرم غمهای عالم بر تن تنهای اوست

هرگز گلی را نبوئیدم جز آن که مرا شوق تو زیادت ساخت و هرگز شاخساری خم نشد جز آن که پنداشتم میل تو دارد. بی شک نمیدانی چشمان تو، با من چه ها کرده است.

هر چند اگر جسم من از تو دور شود، درونم با تست. هر زیبائی در این سرزمین بتو منسوب است.

دل من، تیری خورده است که از کمان ابروی تو بگذشته ای آرزوی دل، مرا وجود، تمام در دست تست. کاش می شد جرعه ای از می لبان تو بنوشم و جان گیرم.

پرسشگرا! پرسیده ای که چرا مردمان بدنیای مرگ می پیوندد؟ مرگ سرمائی است که حرارت طبع را می نشاند و سکونی است که بر حرکات مستولی می شود.

در پیشگاه مرگ، دانش طب پورسینا را مفید نیامد و تسلطش بر ستارگان نیز. «شفا» وی را از علت مرگ شفا نتوانست داد و «نجات » نیز وی را نجات نبخشید.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode