گنجور

 
شیخ بهایی

بلبل اگر نه مست گل است این ترانه چیست؟

گر نیست عشق زمزمه ی عاشقانه چیست؟

ساقی اگر نه پرده فتادی زروی کار

می گفتمت که نغمه ی چنگ و چغانه چیست

پرواز کرد طایر ادراک سالها

معلوم او نشد که ذر این آشیانه چیست

چون در ازل وجود یکی ثابت است و بس

این مبحث وجود و عدم در میانه چیست

ای دل اگر زمانه به کامت نشد چه باک

از بخت خود بنال، گناه زمانه چیست

چون در نخست نیک و بد از هم جدا شدند

واعظ به گوشه ای بنشین، این فسانه چیست؟

آدم زسرنوشت برون آمد از بهشت

بسم الله ای فقیه، بگو عیب دانه چیست؟

سلمان! اگر نه مهر مهی هست در دلت

برسینه ات زداغ محبت نشانه چیست؟

بشتاب چو داری هوس کشتن اشرف

ترسم که خبر یابد و از ذوق بمیرد

کسی را لاف عصمت می رسد پیش خردمندان

که وقت دلربائی تو ایمان را نگه دارد

فرخنده شبی بود که آن دلبر مست

آمد زپی غارت دل تیغ بدست

غارت زده ام دید، خجل گشت و دمی

با من ز پی رفع خجالت بنشست

این دو بیت را سحرگاه جمعه ی بیستم از ماه صفر سال نهصد و نود و دو به تبریز، پیرامن فراموشی چیزها و اینکه ناشی از بی اعتنائی بدان چیزهاست، سروده ام.

دائما غفلت زگستاخی بود

که برو تعظیم ازدیده رود

لاتؤاخذان نسینا، شد گواه

که بود نسیان بوجهی هم گناه

زآنکه استکمال تعظیم او نکرد

ورنه نسیان در نیاوردی نبرد

کو تهاون کرد در تعظیمها

تا که نسیان زاد با سهو و خطا

گرچه نسیان لابد و ناچار بود

در سبب ورزیدن او مختار بود

زود چو شمعت فتد از سر کلاه

چند کنی موی سفیدت سیاه؟

موی سیه گریه صد افسون کنی

قد که دو تا گشت، به آن چون کنی؟

وه که مرا بر چهل افزود پنج

وز پی آن قافیه گردید رنج

من که دو مویم ز سپهر اثیر

پیش حریفان نه جوانم نه پیر

نام نکردند جوانان به من

من نکنم نیز به پیران سخن

آن که در این مرتبه داند مرا

هیچ نداند که چه خواند مرا

عید، هر کس را زیار خویش چشم عبدی است

چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نومیدی است

تا بود اسباب جوانی به تن

روی چو گل باشد و تن چو سمن

تازه بود مجلس یاران به تو

جلوه کند صف سواران به تو

شیفتگان دیده به رویت نهند

رخت هوس بر سر کویت زند

نازکنی، نازکشندت به جان

دل طلبی، نیز دهندت روان

نوبت پیری چو زند کوس درد

دل شود از خوشدلی و عیش فرد

موی سفید از اجل آرد پیام

پشت خم از مرگ رساند سلام

خشک شود عمده ی بازو چو کلک

سست شود مهره ی گردون چو سلک

کند شود باد هوا را سنان

میل ز معشوق بتابد عنان

زمانی که بسختی اند را فتادی، چونان بزرگواری، صبری دوراندیشانه بکارزن.

هرگز شکایت به مردمان مبر که در آن صورت گوئی شکوه ی مهربانی را به نامهربانی برده باشی.

حال خود، هنگام فراخی و تنگی، از دوست و دشمن پنهان کن. چرا که دلسوزی دوستان نیز چون سرزنش دشمنان، تلخکامی همی آورد.

هدیه ایش بخشیدم، اگر بخشش خشنودی آرد، آن کس که پذیرد نیز ثوابی کرده راستی کدام یک از این دو نعمت شنایسته ی سپاس و بزرگداشت است، نعمتی که خشنودی آرد یا آن که ثواب در پی دارد؟

ابن عدوی در تصویر بزمگاهی که در آن جوانی همی خواند و دیگری ساکت است گوید:

مجلستان، بزمگاهی آن چنان دل چسب است که مال از کف بخیل غنیمت آرد و در آن دو آهویند، یکی که میخواند و آن یک که ساکت بنشسته.

ملامتگران پرسند نام آن کس که دل تو بیمار داشته چیست؟ گفتمشان: احمد. گفتندم: با آن که دلت را بیمار داشته، ستایشش همی کنی؟ گفتم: بلی.

پس از مرگ جنید، بخواب دیدندش و پرسیدند: پروردگار با تو چها کرد؟ پاسخ داد آن اشارتهاو عبادتها و دانشها و نقش ها از میان رفتند. تنها چیزی که ما را سودی بخشید چند رکعت نمازی بود که سحرگاهان خوانده بودیم.

خواص گفت: محبت، از میان بردن خواستن هاست و سوزاندن جمیع صفات و نیازها.

عشق کشیده شدن دلها بواسطه ی مغناطیس جمال است. و راهی برای فهم چگونگی این کشش نیست و هر آنچه در این باب گفته آید، بیشتر بر آن پرده افکند.

عشق، از این دید، چون زیبائی است که میتوان فهمش کرد، اما به تعبیر نیابد. و یا چون وزن شعر است، حکیمی چه نیک گفته است: کسی که عشق را وصف کند، هرگزش نشناخته

ملامتگرا! یا دست از سرزنش بدار یا سخت برنجانم چرا که مرا به رامش طمعی نیست. هرگز، با آن که اشتیاق با من آن کند که کرده، لب به شکوه باز نکنم قدر من در کار عشق، جز خواری نیست. اما آن کس که در عشق زیبائی ها را همه گرد کند و جمع خاطر یابد، گرامی بود و سربلند گردد.

معشوق، چون ماهی همی ماند که اگر ماه شب چهارده بیندش، طلوع نکند و هر بار که نامش به میان آید، شب زنده داری آغاز همی شود و تمامی آن کسان که قطع امید کرده اند، همچنان در راه عشق او گام همی زنند.

در کون و مکان فاعل مختار یکی است

آرنده و دارنده ی اطوار یکی است

از روزن عقل اگر برون آری سر

روشن شودت کاین همه انوار یکی است.

تا شمع قلندری بهائی افروخت

از رشته ی زنار دو صد خرقه بدوخت

دی پیر مغان گرفت تعلیم از او

و امروز دو صد مسأله مفتی آموخت

نماز بر پا می دارم، اما هنگامی که بیادش میآرم، نمیدانم دو رکعت نماز عید خوانده ام یا هشت رکعت و گفتند سبب شک بین دو و هشت چیست؟

پاسخ داد: گوئی وی از فرط دل مشغولی و فراموشکاری، رکعت های نماز را با انگشتانش می شمرده است. و سرانجام مبهوت مانده که آیا دو انگشتی که بسته است نشانه ی نمازی است که خوانده یا آن هشت که گشوده مانده.

میگویم: خدا را نیک ترین جوابی است که از طبعی لطیف تر از هر حلال و خمر آمیخته با آب زلال سرچشمه گرفته. هر چند دانیم که قیس را چنین اراده ای نبوده.

از رمله به بیت المقدس که می رفتم، گذرم بر سرزمینی پرآب و گیاه افتاد. بنشستم و از آن گیاه و آب بخوردم و بنوشیدم و بخود گفتم: اگر یک بار طعام یا شراب حلالی خورده یا نوشیده باشم، همین است.

ناگاه شنیدم هاتفی می گوید ای سری! مخارجی که ترا تا بدینجا رسانیده است، از کجاست؟

راهبی را بر در بیت المقدس واله دیدم. گفتمش: مرا پندی ده. گفت: چونان مردی باش که درندگانش احاطه کرده اند. و وی بیمناک است که اگر غفلت کند بدرندش یا اگر آرام گیرد، پاره پاره اش کنند.

و شب او شبی وحشتناک است هر چند فریفتگان آن را امین یابند. و روزش روز اندوهان هر چند که بیکارگان روز سرورش پندارند.

پس از این رو برگرداند که برود. گفتمش: بیشتر گوی. گفت: تشنه را جرعه ای آب خرسند کند.

دی، مرا وعده دادی که خواهیم دید. چنان نکردی و مرا بیدل و پریشان کردی مرا دلی است که به اشتیاق مشغول است و اشکی که بنسیم سر منزل دوست همی ریزد و اندیشه ای که آیا خواهد آمد؟

هان بدان که تو جزای گفتار، کردار و پندارت را خواهی دید. بدان گونه که از هر یک از جنبش های گفتاری، پنداری و کرداری تو، صورتی روحانی بر تو آشکارا گردد.

حال اگر آن جنبش تو عقلی بود، از آن صورت فرشته ای حاصل آید که تو در دنیا به مصاحبتش لذت بری و در آخرت بنورش هدایت یابی.

اما اگر آن جنبش، حرکتی از روی شهوت یا غضب بود، از آن صورت ابلیسی حاصل شود که در زندگانی آزارت دهد و پس از مرگ نیز ترا از لقای نور حاجب شود.

ذوالنون مصری را هنگام مرگ گفتند. چه خواهی؟ گفت: خواهم که پیش از مرگ ولو یک دم خدای را بشناسم. گویند ذوالنون از نوبه بود و بسال دویست و چهل و پنج وفات یافت.

در حدیث آمده است که : «در محضر پروردگار صبح و شام نیست ». محدثان پیرامن این حدیث گفته ند: مراد آن است که علم حق سبحانه حضوری است و همچون علم ما بگذشته و آینده متصف نمی شود.

ایشان آن را به ریسمانی مانند کرده اند که هر تکه اش برنگی بود. و کسی آن را از مقابل چشم موری بگذراند. در این صورت، مور، به سبب ضعف بینائی هر دم رنگی بیند که میگذرد و رنگی دیگر جایگزینش می شود.

و بدین ترتیب برای او گذشته و حال و آینده ای حاصل می آید برخلاف آن کس که ریسمان را بدست دارد. دانائی حق سبحانه و تعالی که مثل اعلای دانائی است

بدانائی آن کس ماننده است که ریسمان را بدست دارد. و دانائی ما همانند دانائی آن مور است. عارف رومی چه نیک سروده است:

لامکانی که در او نور خداست

ماضی و مستقبل و حال از کجاست

ماضی و مستقبلش پیش تو است

هر دو یک چیز است پنداری دو است

از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت

بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت

اکنون زمن خسته نمی آرد بار

بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت

مرحبا ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

عشق و ناموس ای برادر راست نیست

بر در ناموس ای عاشق مایست

هر چه غیر سوزش و دیوانگی است

اندر این ره دوری و بیگانگی است

آتشی از عشق در جان برفروز

سر بسر فکر و عبارت را بسوز

عارفان کز جام حق نوشیده اند

رازها دانسته و پوشیده اند

سرغیب آن را سزد آموختن

کو زگفتن لب تواند دوختن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode