گنجور

 
بهاء ولد

سبحانک و غفرانک می‌گفتم، گفتم ای اللّه! چون بود من و هستی من از توست، و نظر و درک من از توست، و عقل و روح من از توست، و چشم و سمع ظاهر و باطن من از توست، چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم؟ و جمله اجزای من چگونه در تو نبود؟

اللّه الهام داد که: این همه، معقول‌های تو و نظر تو بدین وجوه اللّه است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بی‌هیچ وجهی ثابت می‌دار. گفتم: ای اللّه! مگر مخاطبهٔ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند، همچون باد و هوا و آب که خوش می‌وزانی و روان می‌کنی و او را از تو هیچ خبر نی، و او را خودی خود نیست، همه تویی.

اکنون بنشینم سره‌سره نظر می‌کنم تا نغزی‌های تو را ای اللّه! می‌بینم. و عشق من از دیدن تو فزون می‌باشد، و می‌بینم که اللّه بر من پاره‌پاره خود را جلوه می‌دهد. گفتم که: ای اللّه! از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است، تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد

باز می‌دیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشه‌ها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند، و در تغیّر و تبدّل و فرمانبرداریِ اللّه در عمارت و ویرانی، و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است. لاجرم در عشق اللّه همه اجزا از اجزای من مست می‌شوند و خوش می‌شوند، چنانک در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند.

باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد، و وقتی که از اللّه اندیشم، می‌بینم که اللّه این حالت مرا چگونه هست می‌کند و بدید می‌آرد. اکنون ای حالت من و ای روح من! همچنان سجده‌کنان افتاده باشید مر اللّه را.

باز در اللّه نظر می‌کنم، در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست می‌کند می‌بینم. و چون الله می‌خواهد تا ادراک مرا هست کند، من همانجا می‌باشم با اللّه، و اللّه را بوسه می‌دهم و در اللّه می‌غلطم و سر به سجده می‌ نهم همانجا که ای اللّه! مرا از خود جدا مگردان، و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن!

گفتم: ای اللّه! همه وله‌ها و عشق‌ها و هرکه سزای پرستش است و عشق است، از توست.

باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است؛ هرچه کم از آن است، آن را محبّت و عشق اندک گویند. ای اللّه! من همه را از خود محو می‌کنم تا همه عشق تو را ثابت کنم، زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است. تا مزهٔ همه چیز را از خود برنگیرم، به مزه تو ای اللّه، نرسم. اللّه الهام داد که تا از خود و از همه چیزبی‌خبر نشوی از ما باخبر نشوی.

پس گفتم: ای روح من! از حیات خود به حیات اللّه رو، و به هر کدام نوع که اللّه حیات تو را اشارت کند، بدان نوع مشغول می‌شو و عمر را بران می‌گذار و در دقایق آن نظر می‌کن.

اکنون می‌خواهم که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روح‌های دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشه‌های پریشان ازیشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من، چنانک ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید، لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید

و اللّه اعلم.