گنجور

 
عطار

شیخ لقمان بود در عین وصال

محو گشته در جمال ذوالجلال

ازوجود خویشتن فانی شده

در بقای حق بحق باقی شده

از خودی بگذشته آن مرد خدا

دائماً در وصل بود آن باصفا

از سلوک و از طلب بگذشته بود

با جمال اندر طلب پیوسته بود

هم به ذکر و فکر تقوی سوخته

جنبهٔ وصل حقیقی دوخته

قیل وقال علم و تقلید و بیان

ترک کرده آمده اندر عیان

محو بود اندر جمال آن پاکباز

زان نکردی گاه و بیگاهی نماز

هست خدمت با وجود ای مردکار

چون وجودت محو شد رستی ز کار

شیخ رفت و ازوجود خودبرست

در حریم حضرت سبحان نشست

آنکه باشد دائماً اندر جمال

کی بود در فکر و ذکر و قیل وقال

آنکه با سلطان نشیند در وصال

گر به خدمت رونهد باشد وبال

شیخ دائم محو بود اندر جمال

غیر حق در پیش او گشتی زوال

در بخارا بود شیخی پاکباز

گفت لقمان چون نمی‌آرد نماز

من روم او را بفرمایم نماز

بندگی باشد در این ره با نیاز

در زمان برخواست اندر ره فتاد

بود با او چل مرید پاک زاد

دست جنبانید پیر رهنمون

خیل شیران آمد از بیشه برون

هر یکی بر شیر نر گشته سوار

تازیانه ساختند آنگه ز مار

همچنان در راه شد آن ذوفنون

شیخ را اعلام دادند از درون

شیخ بر کوهی نشست آن دم روان

رفت آن کوهش چو اسب تکدوان

آن فقیر آن شیخ را دیده ز دور

از قدم تا فرق گشته غرق نور

بر نشسته کوه را شهباز شاد

می برفت آن کوه در ره همچو باد

با مریدان گفت پیر این دم ز شیر

هین فرود آئید پیش این دلیر

جمله‌شان از شیر افتاده به زیر

از پی تعظیم آن شیخ کبیر

چون رسیدند آن زمان با یکدگر

در قدوم او نهاده جمله سر

اندر آن صحرا یکی چه یافتند

بر سر آن چاه منزل ساختند

اندر آمد آن زمان وقت نماز

پیر و اصحابش شدند اندر نیاز

بعد از آن آن پیر گفت ای پاکباز

چه سبب نگذاردی این جا نماز

گفت لقمان چون صباح آید فراز

با تو بگذارم در این موضع نماز

پیر و اصحابش ز هیبت سوختند

دیدهٔ عقل آن زمان بردوختند

جمله آندم از خودی بیرون شدند

در مقام بیخودی مجنون شدند

سر نهادند آن همه رفتند خواب

چون شدند از خواب حاجت شد به آب

پیرو اصحابش چو قصد چاه کرد

تا که آب آرند از چه بهر خود

دلو را در چه فکنده کاروان

دلوشان در چاه نرسید آن زمان

پر نشد از آب در دلو ای عجب

در تعجب ماند آن قوم از تعب

آمد آن دم پیش شیخ انصاف داد

روی خود بر پای لقمانش نهاد

شیخ اندر چه فکند آب دهان

آب بیرون آمد از چه شد روان

پیر و اصحابش وضو چون ساختند

غسل کردند و به خود پرداختند

بعد از آن گفتند تو اولی‌تری

در حقیقت غالب و والاتری

رفت لقمان بعد از آن اندر نماز

گفت تکبیر و نشست آن شاهباز

پیر و اصحابش بگفتند ای همام

تو بکردی این نماز اینجا تمام

شیخ دست از خرقه بیرون آورید

از سر هر موی او خون می‌چکید

چونکه آن حالت بدیدند آن نفر

از حدیث عشق گشتند با خبر

آن زمان گفتند لقمان واصل است

هردمی عین وصالش حاصل است

هر که او واصل شود تکلیف نیست

در میان وصل حق تصریف نیست

هر که باشد در جمال ای نامدار

او به غیر حق ندارد کار و بار

هر که جان شد جسم را با او چکار

یافت معنی اسم را با و چه کار

هر که واصل شد برست از ننگ ونام

وانکه عارف شد بجست از زرق ودام

هرکه را آمد جمال با جلال

محو شد از خویش در عین وصال

هرکه واصل شد برست از ترهات

شه رخی زد این جهان را کرد مات

هر که او واصل برست از نام وننگ

شیشهٔ سالوس بشکست او به سنگ

هرکه واصل شد برست از خاکدان

هست با محبوب خود در لامکان

هرکه او واصل ز پنج و چار رفت

گنج وحدت یافت برخوردار رفت

هر که واصل شد جمال حق بدید

در جمال حق جلال حق بدید

هر که واصل شد عددها را بسوخت

هر دو عالم را به یک ارزن فروخت