گنجور

 
عطار

آن قبله امامت آن کعبه کرامت آن مجتهد طریقت آن منفرد حقیقت آن آفتاب متواری شیخ عالم ابوالعباس سیاری رحمةالله علیه، از ائمه وقت بود و عالم به علوم شرایع و عارف به حقایق و معارف. و بسی شیخ را دیده بود و ادب یافته و اظرف قوم بود. و اول کسی که در مرو سخن از حقایق گفت، او بود. و فقیه و محدث و مرید ابوبکر واسطی بود. و ابتدای حال او چنان بود که از خاندان علم و ریاست بود و در مرو هیچ کس را در جاه و قبول بر اهل بیت او تقدم نبود. و از پدر میراث بسیار یافته، جمله را در راه خدا صرف کرد. و دوتای موی پیغامبر علیه السلام داشت، آن را بازگرفت، حق تعالی به برکات آن او را بوته داد و با ابوبکر واسطی افتاد. و به درجه‌ای رسید که امام صنفی شد از متصوفه که ایشان را سیاریان گویند. و ریاضت او تا حدی بود که کسی او را مغمزی می‌کرد، شیخ گفت: پائی را می‌مالی که هرگز به معصیت گامی فرا نرفته است.

نقل است که روزی به دکان بقال شد تا جوز خرد، سیم بداد. صاحب دکان شاگرد را گفت: جوز بهترین گزین. شیخ گفت: هر که را فروشی همین وصیت کنی یا نه؟ گفت: لیکن از بهر علم تو می‌گویم. گفت: من فضل علم خویش به تفاوت میان دو جوز بندهم و ترک جوز گرفت.

نقل است که وقتی او را به جبر منسوب کردند، از آن جهت رنج بسیار کشید تا عاقبت حق تعالی آن برو سهل گردانید. و سخن اوست که گفت: چگونه راه توان برد به ترک گناه و آن بر لوح محفوظ برنبشته است و چگونه خلاص توان یافت از چیزی که به قضا بر تو نبشته بود.

و گفت: بعضی از حکما را گفتند که معاش تو از کجاست گفت: از نزدیک آنکه تنگ گرداند معاش بر آنکه خواهد بی‌علتی و فراخ گرداند روزی بر آنکه خواهد بی‌علتی.

و گفت: تاریکی طمع، مانع نور مشاهده است.

و گفت: ایمان بنده هرگز راست بنایستد تا صبر نکند بر ذل، همچنان که صبر کند بر عز. و گفت: هر که نگاه دارد دل خویش را با خدای تعالی به صدق، خدای تعالی حکمت را روان گرداند بر زبان او.

و گفت: خطر انبیا راست و وسوسه اولیا را و فکر عوام را و عزم فساق را.

و گفت: چون حق تعالی بر نیکوئی نظر کند بر بنده‌ای، غایبش گرداند در هر حال از هر مکروهی که هست و چون نظر به خشم کند درو، حالتی پدید آید از وحشت که هر که بود ازو بگریزد.

و گفت: سخن نگفت از حق مگر کسی که محجوب بود ازو.

و ازو پرسیدند که: معرفت چیست؟ گفت: بیرون آمدن از معارف.

و گفت: توحید آنست که بر دلت جز ذوق حق نگذرد، یعنی چندان توحید را غلبه بود که هر چه به خاطر می‌آید به توحید فرو می‌شود و به رنگ توحید برمی‌آید، چنان که در ابتدا همه از توحید برخاست و به رنگ عدد شد. اینجا همه به توحید باز فرو شود و به رنگ احد می‌گردد که: کنت له سمعا و بصر الحدیث.

و گفت: عاقل را در مشاهده لذت نباشد زیرا که مشاهدهٔ حق، فناست که اندر وی لذت نیست. و ازو پرسیدند که: تو از حق تعالی چه خواهی؟ گفت: هر چه دهد، که گدا را هر چه دهی جایی گیر آید. و ازو پرسیدند که: مرید به چه ریاضت کند؟ گفت: به صبر کردن بر امرهای شرع و از مناهی بازایستادن و صحبت با صالحان کردن.

و گفت: عطا بر دو گونه است: کرامت و استدراج. هرچه برتر بدارد کرامت بود، و هرچه از تو زائل شود استدراج.

و گفت: اگر نماز روا بودی بی‌قرآن بدین روا بودی

اتمنی علی الزمان مجالا

ان یری فی الحیوة طلعة حر

معنی آنست که از زمانه مجالی همی خواستم که در همه عمر خویش آزاد مردی بینم. چون وفاتش نزدیک رسید، وصیت کرد که: آن دو تار موی پیغامبر را علیه السلام که بازگرفته بودم، در دهان من نهید. تا بعد از وفات او چنان کردند و خاک او به مرو است و خلق به حاجات خواستن آنجا می‌روند و مهمات ایشان از آنجا حاصل شود و مجربست رحمةالله علیه.