گنجور

 
عطار

سر چه آرایی به دستار ای پسر

گر توانی دل به‌دست آر ای پسر

تا نگیری ترک عزّ و مال و جاه

از همه بر سر نیایی چون کلاه

نیست مردی خویشتن آراستن

قصد جان کرد آنکه او آراست تن

نیست در تن بهتر از تقوی لباس

در تکلّف مرد را نبود اساس

هر که او دربند آرایش بود

در جهان فرزند آسایش بود

عاقبت جز نامرادی نبودش

بهره‌ای از عیش و شادی نبودش

خودستایی پیشهٔ شیطان بود

آنکه خود را کم زند مرد آن بود

گفت شیطان «من ز آدم بهترم»

تا قیامت گشت ملعون لاجرم

از تواضع خاک مردم می‌شود

نور و نار از سرکشی گم می‌شود

رانده شد ابلیس از مستکبری

گشت مقبول آدم از مستغفری

شد عزیز آدم چو استغفار کرد

خوار شد شیطان چو استکبار کرد

دانه پست افتد زبردستش کنند

خوشه چون سربرکند پستش کنند