گنجور

 
عطار

فقر خود را پیش کس پیدا مکن

محنت امروز را فردا مکن

مر تو را آنکس که فردا جان دهد

غم مخور آخر تو را یک نان دهد

تا به کی چون مور باشی دانه‌کش؟

گر تو مردی فاقه را مردانه کش

بر توکل گر بود فیروزی‌ات

حق دهد مانند مرغان روزی‌ات

از خدا شاکر بود مرد فقیر

گر دهد قوتش لب نان فطیر

خم مشو پیش توانگر همچو طاق

تا نگردی یار با اهل نفاق

مرد ره را نام و ننگ از خلق نیست

نفرتش از جامه‌های دلق نیست

هر که‌را ذوقِ نکونامی بود

خاص مشمار که او عامی بود

گر تو را دل فارغ از زینت بود

کی هوای مرکب و زینت بود؟

روی دل چون از هوا برتافتی

بعد از آن می‌دان که حق را یافتی

هر که او از حرص دنیادار شد

بی گمان از وی خدا بیزار شد

چون شترمرغی شناس این نفس را

نه کشد بار و نه پرد در هوا

گر «بپر» گوییش گوید «اشترم»

ور نهی بارش بگوید «طایرم»

چون درخت زهر رنگش دلکش است

لیک طعمش تلخ و بویش ناخوش است

گر به طاعت خوانی‌اش سستی کند

لیک اندر معصیت چستی کند

نفس را آن به که در زندان کنی

هرچه فرماید خلاف آن کنی

نیست درمانش به جز حوع و عطش

تا که سازی رام اندر طاعتش

چون شتر در ره درآی و بارکش

بار طاعت بر در جبار کش

بار این در را به جان باید کشید

ورنه همچون سگ زبان باید کشید

هرکه او گردن کشد زین بارها

باشد از نفرین برو انبازها

کرده‌ای بار امانت را قبول

از کشیدن پس نباید شد ملول

روز اول خود فضولی کرده‌ای

وان فضولی از جهولی کرده‌ای

جنبشی کن ای پسر کاهل مباش

چون بلی گفتی به تن تنبل مباش

هر که اندر طاعتش کسلان بود

حاصلش گمراهی و خذلان بود

راه پر خوف است و دزدان در کمین

رهبری بر تا نمانی بر زمین

منزلت دورست و بارت بس گران

کوششی کن پس ممان از دیگران

هر که در راه از گران‌باران بود

هر دمش از دیده خون باران بود

لاشه‌ای داری سبک کن بار خویش

ورنه در ره سخت بینی کار خویش

چیست بارت جیفهٔ دنیای دون

کز پی آن گشته خوار و زبون

وقت طاعت تیزرو چون باد باش

وز همه کار جهان آزاد باش