گنجور

 
عطار

چارچیزست ای برادر با خطر

تا توانی باش ازینها بر حذر

قربت سلطان و الفت با بدان

رغبت دنیا و صحبت با زنان

قرب سلطان آتش سوزان بود

با بدان الفت هلاک جان بود

زهر دارد در درون دنیا چو مار

گرچه بینی ظاهرش نقش و نگار

می‌نماید خوب و زیبا در نظر

لیک از زهرش بود جان را خطر

زهر این مار منقش قاتلست

باشد از وی دور هر کو عاقلست

همچو طفلان منگراندرسرخ و زرد

چون زنان مغرور رنگ و بو مگرد

زال دنیا چون عروس آراسته است

هر زمانی شوی دیگر خواسته است

مقبل آن مردی که شد زین جفت طاق

پشت بر وی کرد و دادش سه طلاق

لب به پیش شوی خندان می‌کند

پس هلاک از زخم دندان می‌کند