گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

این بگفت و بعد از آن خاموش شد

وندران عین خودی بیهوش شد

این بگفت آن واصل عرفان شده

بر تمامت سالکان سلطان شده

هرکه را بویی رسد از بیخودی

جمله حق گردد نباشد او خودی

خود مبین و تو فنا شو هم ز خود

تاتو خودبینی توی در نیک و بد

حق طلب میباش تا تو حق شوی

در کمال عشق مستغرق شوی

صورت تو بت بود باطل بکن

این سخن گر ره بری رازکهن

صورت تو در خودی خود بین شده

زانک بیخود گشته و ره بین شده

چون برافتد صورتت از روی کار

نه بود پرده نباشد هم دیار

چون برافتد صورت حسّی ترا

تو فنا گردی در آن عزّ بقا

چون برافتد صورتت زنده شوی

آنگهی گفتار کلی بشنوی

چون برافتد صورتت از شش جهت

آنگهی روشن شود این معرفت

چون برافتد صورتت آنگه یقین

تو بدانی آفرینش در یقین

چون برافتد صورتت از روی کل

عین ذاتت گشته پیدا بی سبل

چون برافتد صورتت عاشق شوی

در کمال او زجان لایق شوی

چون برافتد صورتت یکسر تویی

صورتت نبود نباشد این دویی

محو گردد صورت اشیا همه

مینماید لیک این پیدا همه

بیخودی باشد همیشه با خودی

آنگهی دانی که کلی هم خودی

چون به بینی خود تو عاشق تر شوی

آنگهی در عشق لایقتر شوی

چون به بینی اول وآخر همه

خود توباشی باطن و ظاهر همه

پرده گر برگیردت از روی کار

تو همی نه دار بینی نه دیار

پرده گر برگیردت فانی شوی

آن زمان تو عین روحانی شوی

پرده گر برگیردت از راز تو

آنگهی بینی بکل اعزاز تو

چون نباشی تو نه بیرون نه درون

اول تو آخر آید رهنمون

راه تودر تو همی یکی بود

اندر اینجا مر کرا شکی بود

پرده گر برگیردت او است و بس

نه وجود عقل ماند نه نفس

نه چو نقش صورتی باشدترا

با که گویم راز تو از ماجرا

ماجرا هم با تو بتوانم بگفت

درّ این اسرار هم با تو بسفت

با تو گویم چون تویی محبوب کل

هم تو جویم چون توئی مطلوب کل

با تو راز تو عیان گردد یقین

پردهها آنگه بماند بر یقین

پردهها فانی شود با پرده دار

پرده را برگیر زود از روی کار

پرده را کلی بسوزد پرده دار

راز خود با راز دل کن آشکار

پرده از رخ برفکن تو بر عیان

تا شوی کلی نهان جاودان

پرده را بردار تا راهم دهی

هر دو عالم را بیک آهم دهی

پرده را بردار بر من بیخبر

تا نماند ازمن و پرده اثر

پرده را بردار ای گم کرده راه

تا کنم بیرون این پرده نگاه

پرده را بردار جان من بسوز

آتش عشقت ز ناگه برفروز

پرده را بردار و پرده بر مدر

بیش ازینم تو مده خون جگر

پرده را بردار تا بینم ترا

از میان پرده بگزینم ترا

پرده را بردار تا آگه شوم

گرچه راهت کردهام همره شوم

پرده را بر عاشقان خود مدر

آب روی عاشقان خود مبر

پرده بردار ومرا مشتاق کن

بعد از آنم سیر آن آفاق کن

پرده بردار و عیانم وانمای

جانم از بند ضلالت برگشای

پرده بردار و دلم کلّی ببر

تا شوم از شوق رویت بیخبر

پرده بردار ای حقیقت جسم و جان

تا ببینم روی خوبت در نهان

پرده بردار ای نموده جزو کل

بیش ازینم تو مکن در عین ذل

پرده را بردار و زین پرده چه سود

چون ترا گم کردنست این خود نبود

پرده بردار از صفات لم یزل

تا به ببینم من ترا اندر ازل

پرده بردار ای ورای جان و دل

تا کجا باشدترا مأوای دل

پرده بردار ای ز پرده گم شده

کام خود از پردهها تو بستده

پرده بردار ای کمالت بی صفت

تا برون افتد ز پرده شش جهت

پرده را بردار تا فاشم شود

گوش جان راز خود از خود بشنود

پرده را بردار و کن فانی دلم

زانک در پرده عجایب مشکلم

پرده را بردار و بیداری بده

از وجود جان تو هشیاری بده

پرده بردار ای تمامت کاینات

گشته بر تو بی تو این نقش صفات

پرده بردار ای نموده انبیا

راه فانی کلی از عز و بقا

پرده بردار ای ترا آدم ز خود

کرده پیدا بر تمامت نیک و بد

پرده بردار ای تو نوح نوحه گر

کرده در طوفان عشقت بیخبر

پرده بردار ای تو ابراهیم را

کردهٔ بر خیر تو تعلیم را

پرده بردار ای ز موسی راز تو

کرده اندر طور دل اعزاز تو

پرده بردار ای ز اسحاق وفا

جان خود بر خویشتن کرده فدا

پرده بردار ای ز عیسی روح روح

داده عالم را بکلی این فتوح

پرده بردار ای ز ایوب ضعیف

کرده رنجور و ز عشقت تن نحیف

پرده بردار ای محمد راز دار

سرّ جمله کن تو بر ما آشکار

پرده بردار ای محمد را وجود

جسم و جانش افکنیده در سجود

پرده بردار ای کمالش داده تو

هرچه بودش جملگی بنهاده تو

راز دار تست این پیر ضعیف

هم فدایت کرده این جان نحیف

چون ترا دیدم تویی وهم ز تو

میکنم کلی تمامت هم ز تو

چون ترا دیدم تو بودی بی صفت

میزنم دستان راز معرفت

چون ترا دیدم توئی در پرده تو

راز خود بر جزو و کل گم کرده تو

چون تو دیدم روی خود بر ما نمای

جام جم چه بود تویی کلی نمای

چون ترا دیدم ترا خواهم مدام

هم ز تو کلی ترا خواهم تمام

سالک ره بین چو در حالت شده

هر زمان بر حالتی فالت شده

گاه اندر خوف و گاهی در خطر

گاه استاده گهی اندر گذر

اندرون پرده تازان راند او

گاه اندر پرده هم وامانده او

گاه محبوس خدا گشته یقین

گاه گشته در گمانی راه بین

راه بیحد کرد اندر دهشتش

دیده اندر راه حق مر قربتش

گاه بیخود گشته در رمز صفات

گاه حیران گشته اندر وصف ذات

گاه در نزدیکی سالک شده

دیده کوران در صفتها لک شده

راه بی حد کرده در وصف و صفت

راز خود دیده ز صاحب معرفت

راز خود بشنید و هم خود خواند باز

او ز عشق رمز کرده جان بناز

راز را از راز دان بشنیده هم

هم ز دیده دیده دیده دیده هم

بر رموز عشق سرگردان شده

در درون پردهها حیران شده

عاشقی بر وصف عاشق آمده

صادقی بر عشق صادق آمده

در گمان و در یقین افتاده پست

زیر پایش پردهها هم کرده پست

واصلان عشق را در پرده راز

دیده راز خود بکرده پرده باز

آنچنان راز نهانی یافته

آنچنان عین عیانی یافته

آنچنان جانها بداده کل بباد

جان خود بر باد داده بی نهاد

عاشق آسا رمزها گفتند باز

تا برون رفتند کل از پرده باز

رازهای خویش با معشوقه کل

گفته با او لیک بی او گفته کل

هرچه ازمعشوق بشنفته براز

جمله با معشوقه خود گفت باز

راز با معشوقه گفته در نهان

تا نهانشان گشت بر صورت عیان

راز خود را گفت کلی پیش دوست

مغز گشته لیک نه مغز ونه پوست

راز خود گفته بدانای جهان

بر گذشته از زمین و از زمان

راز خود با راز او آورده خود

بیخودی اندر یقین بی نیک و بد

راز خود با عشق گفته در نهان

گشته معشوق حقیقی در نهان

راز خود با راز حق آمد یقین

راز باید گفت مرد راه بین

ای دل آغاز یقین آغاز کن

پرده از روی حقیقت باز کن

ای دل آخر چند در راهی کنون

مانده اندر پردهٔ بی رهنمون

ای دل آخر چند خواهی تاختن

جان خود در راه جانان تافتن

ای دل آخر چند سودایی کنی

اندر این ره چند شیدایی کنی

ای دل آخر چند این سوداپزی

اندر این پرده تو این سوداپزی

ای دل آخر راز تو از پرده گم

گشته است و کردهای تو راه گم

ای دل آخر تو درون پردهای

خویشتن درخویشتن گم کردهای

ای دل آخر چند بی سازی کنی

در هوی عشق طنّازی کنی

ای دل آخر جان خود درباز تو

پرده را افکن ز رویت باز تو

ای دل آخر پرتوی از وی ببین

چند خواهی گشت اکنون راه بین

ای دل آخر خون جان از جام ساز

راه بی آغاز را انجام ساز

ای دل آخر چند خاموشی کنی

خویش را در عین مدهوش کنی

ای دل آخر پرده باز افکن زروی

بیش ازین تا چند باشی راه جوی

ای دل آخر از یقین آگاه شو

یک زمان در قربت اللّه شو

ای دل آخر دیدهٔ این سالکان

در فنای عشق گشته صادقان

ای دل آخر چند خواهی ایستاد

هم بباید رفت پیش اوستاد

ای دل آخر تن بنه ره پیش گیر

آنگهی از ره مراد خویش گیر

ای دل آخر خون خود تا کی خوری

هر زمان وامانده و حیران تری

ای دل آخر برق واری در گذر

تا بیابی روی آن صاحب نظر

ای دل آخر عین جان ایثار کن

هرچه داری در جهان ایثار کن

ای دل آخر ساز تن کن اختیار

تا تو گردی اختیار اختیار

ای دل آخر تا نگردی سوخته

کی شود سرّ سویدا توخته

ای دل آخردر فنای او مترس

چند باشی بازمانده باز پس

ای دل آخر چند نازی جان بباز

در نشینی چند می جوئی فراز

ای دل آخر پند من بپذیر تو

تا شوی کل خویشتن کم گیرتو

چند باشی در درون ودر برون

چند باشی غافل آسا در جنون

ره روان رفتند و تو در پردهٔ

همچنان میجویی و گم کردهٔ

ره روان رفتند سوی یار خود

تو چنین مانده ببین اغیار خود

ره روان کردند جان خود نثار

همچنان ماندی تو اندر پرده خوار

ره روان رفتند و تو درمانده خود

همچنان در گفتن خودمانده خود

آخر این چندین سخن برگفت و گفت

هم تو گفتن و کس دیگر نگفت

آخر این چندین سخن گفتی تو باز

بازماندی اندرین ره مانده باز

آخر این چندین سخن تو گفتهٔ

یا نگفتی وز کسی بشنفتهٔ

آخر این چندین ملامت بردهٔ

همچنان مانده درون پردهٔ

آخر این چندین ملامت تا بکی

برکسی ماندی که گم کردی توپی

آخر از این گفتنت مقصود چیست

عاقبت بررفتنت مقصود کیست

آخر این چندین بگفتی نیک و بد

تو کسی مانی بمانده بی خرد

راه رو یا اندرین پرده بسوز

همچو این واصل در آنجا برفروز

ره رو آخر یاز خود بگذر بکل

یک زمان در سوی خود بنگر بذل

راه کن تا ره بری بر سوی او

تا همانجا گه ببینی روی او

راه کن تو تا مگر واصل شوی

در مراد خود مگر حاصل شوی

چون بدست تست دادن جان خویش

جان بده یا راه کلی گیر پیش

چون بدست تست خود را سوختن

کار از ایشان بایدت آموختن

چون بدست تست جان بازی چنین

نیست آسان کار جان بازان چنین

چون بدست تست هم جانت بباز

پردهٔ از روی خود انداز باز

چون بدست تست با چندین گمان

میپزی آخر زمان اندر نهان

جان خود ایثار کن در وصل دوست

تا ببینی یک زمان تو وصل دوست

جان خود ایثار کن ای بی خبر

تا بسوزی وانماند هیچ اثر

همچو ایشان اندرین واصل شوی

هم ز حق گویی و از حق بشنوی

گر بخواهی ماند آنجاگاه باز

درنشیبی کی ببینی عین راز

گر بخواهی ماند اندر پرده تو

چند گوئی کردهٔ گم کرده تو

این همه گفتم ترا ای دل ببین

بگذر از خود تا گمان گردد یقین

این همه گفتم ترا ای جان من

بردهٔ چندین زبانها در سخن

این همه گفتم نمردی یک دمی

یک نفس فرمان نبردی یکدمی

این همه گفتم چنین با تو براز

همچنان ماندی تو اندر پرده باز

این همه گفتم ببر فرمان دلا

تا زمانی جمله ما گردیم ما

چون شویم آنجایگه خود جزو کل

کل شویم و وارهیم از بند ذل

چون شوی فانی تو اینجا در صفت

آنگهی یابی کمال معرفت

هرکه فانی شد بقای کل بیافت

بعد از آن در سوی آن حضرت شتافت

هر که فانی شد خرد با او چکار

در بقای کل شود کل رستگار

هر که فانی شد برست از خویشتن

کل شد و وارست او از خویشتن

هر که فانی شد بقا اندر بقا است

از همه فانی صفا اندر صفاست

هرکه فانی شد ز دید او دید دید

هم زحق گفت وز حق رازی شنید

هرکه فانی شد بپرده بیند اوی

پرده برافتد بپرده بیند اوی

چون تو را فانی بخواهی بد تنت

چند خواهی گفت مایی و منت

چون ترا فانی بخواهد شد عقول

چند خواهی بد در اینجا بی اصول

چون تو فانی میشوی از هرچه هست

بازدار از هرچه داری نیز دست

چون تو فانی میشوی از خود بمیر

بعد از آن تو حلقهٔ آن در بگیر

چون تو فانی میشوی زین زندگی

این زمان تو پیش گیر افکندگی

چون تو فانی میشوی بگذر ز خود

تا نماند جملگی نیکت نه بد

چون تو فانی میشوی در چند و چون

گشتهٔ تو در میان پرده خون

چون تو فانی میشوی بردار گام

هر زمانی در مکانی دار کام

چون تو فانی میشوی اینجایگاه

هم در آنجا گرد فانی پیش شاه

چون تو فانی میشوی باری درین

پیش راهش میربرعین یقین

چون تو فانی میشوی بر ذات او

هم بکن خود را زمانی گفت و گو

چون تو فانی میشوی نزدیک او

بگذر از این راه پر باریک او

چون تو فانی میشوی چندین مگوی

گرد فانی گرد و دیگر هم مجوی

چون تو فانی میشوی زنده شوی

از مقام عرش افکنده شوی

بگذر از خود تاکمالی آیدت

بعد از آن وصل وصالی آیدت

بگذر از خود سوی حق اشتاب کن

خویش را در عین فتح الباب کن

بگذر از خود از یک زمان ایمن مشو

هرچه پیش آید در آن ساکن مشو

بگذر از خود راه الااللّه گیر

گر ببینی راه جمله راه گیر

بگذر از خود واصل درگاه شو

فانی اندر سرّ الااللّه شو

بگذر از خود تا وصال آید پدید

بگذر از خود تا کمال آید پدید

بگذر از خود حق شو وباطل مگوی

بیش از این باطل در این حاصل مجوی

بگذر از خود عقل را آواره کن

بعد از آن این راه را یکباره کن

بگذر از خود عشق شو گر عاشقی

بگذر از جان گر تو مرد صادقی

بگذر از خود ای بمانده بر دو راه

پرده را برگیر ای گم کرده راه

بازجوی از خود گذر کن در گذر

تا کمالی باشدت اندر نظر

چون گذشتی از خود آنگه کل شوی

جان ببخشی آن زمان تو کل شوی

بگذر و بگذار وبگذر از همه

چند خواهی بود عین دمدمه

هرکه آمد از عدم اندر وجود

بود او اندر یقین بود و نبود

هر که آمد اندر آنجا بی خلاف

راه باید کرد او را بی گزاف

هرکه آمد اندر آنجا باز ماند

لیک اینجا هم ازو او راز خواند

هرکه آمد راز را با او بگفت

چون ندانی سرّ اسرارش نهفت

هرکه آمد محرم اسرار گشت

از خودی در بیخودی بیزار گشت

هرکه آمد جان ودل تسلیم کرد

هرچه گفت از جان جان تعلیم کرد

هرکه آمد پای اندر ره نهاد

گرنه آگه بود آگه گشت و شاد

هر که آمد راه جانان باز یافت

لیک این راز جهان شهباز یافت

هرکه آمد راز او هم بدهمو

کام خود از کام خود بستد همو

هرکه آمد رنج را دید و بلا

اندر این رنج و بلا شد در فنا

چون همی خواهی شدن باری ز پیش

راه حق گیر ای مرادت دیده پیش

نوش اندر نیش باشد کارگر

نوش کن نیش آر داری این خبر

هرکه این ره را مسلّم کرد او

اندرین ره جان معظّم کرد او

ای بسا تنها کزین حسرت بریخت

آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

ای بسا جانها کزین حسرت برفت

عاقبت پر درد و پر حسرت برفت

ای بسا دیده که نادیده شد او

گرچه نادیده بوددیده شد او

ای بسا عالم که او راهی سپرد

اند راین ره ماند وناکامی بمرد

ای بسا عاقل که کام اینجا بیافت

ای بسا مسکین که ناگه سر بیافت

ای بسا سالک که هالک شد ازین

گرچه در ره بود مرد راه بین

ای بسا قوّت که از قوّت برفت

بعد از آن او را ثباتی برگرفت

ای بسا عاشق که جان در باختند

تا کمال عشق خود بشناختند

ای بسا مؤمن که با توحید رفت

عاقبت در منزل تفرید رفت

ای بسا صاحب که بی صاحب بماند

ای بسا راحت که کام دل براند

ای بسا ساکن که اندر ره فتاد

در ره جانان ز دل ناگه فتاد

ای بسا عاقل که اندر عاقبت

بازدید او عاقبت در عافیت

ای بسا ناطق که الکن گشت و رفت

تخم اینجا ناگهان افکند و رفت

ای بسا ره رو که اینجا باز ماند

در مقام عزّ هم در راز ماند

ای بسا مفلس که بگرفتند گنج

گنج را دید آن چنان بیدرد و رنج

ای بسا نادان که دانایی بیافت

عاقبت عین توانایی بیافت

ای بسا معنی که بردعوی بماند

عاقبت در رمز بی معنی بماند

ای بسا معنی که بر تقوی فتاد

راز خود بر عین تقوی برگشاد

ای بسا صورت بمعنی ره نبرد

عاقبت چون یافت با حسرت بمرد

ای بسا صاحب جنون ذوفنون

کامدندی از پس پرده برون

ای بسا شاهان که کمتر از گدا

آمدند آخر در این عین بلا

ای بسا درویش گشته پادشاه

کام خود دریافته در پیشگاه

ای بسا گردن که بی گردن بماند

عاقبت خود را برسوایی نشاند

ای بسا شیرین که بیخسرو نشست

کرد شیرین خسروی را پای بست

ای بساوامق که بی عذرا شده

اندرین ره هر زمان عذرا شده

ای بسا لیلی که مجنون گشتهاند

همچو مجنون عین مفتون گشتهاند

ای بسا رامین که ویسش رام کرد

راه را بر راه او انجام کرد

ای بسا عاشق که بیدل گشته باز

اندرین ره بیدل و جان گشته باز

ای بسا بردرد و سودای فراق

داده جان خویشتن در اشتیاق

ای بسا صادق که در کار آمدند

از وجود و جان که بیزار آمدند

ای بسا ره بین که راه خود نیافت

گرچه بسیاری درین ره میشتافت

ای بسا واصل که او از وصل شاد

اوفتادند و نیامد هیچ یاد

ای بسا کاهل که ناگاهی براه

اوفتادند و شدند آن جایگاه

ای بسادر ره بماند عاقبت

راه بردند اندر آن کل عاقبت

ای بسا مؤمن که تن داده بباد

هیچشان یادی نیامد هم زیاد

ای بسا عزّت که در دل اوفتاد

از نهیب عزّت کل اوفتاد

ای بسا قربت که در فرقت بماند

بعد از آن در سوی آن قربت بماند

ای بسا هیبت که اندر ره فتاد

زان همه هیبت بکل ناگه فتاد

ای بسا زینت که بی زینت بماند

تا چو اینجا رفت اینجا گه بماند

ای بسا وحدت که پنهان گشت باز

آشکارا شد که اعیان بود باز

ای بسا کثرت که در وحدت فتاد

ناگهان در قربت عزّت فتاد

ای بسا شوکت که در رتبت شده

کام خود در کام جانها بستده

ای بسا راهی که بی رهبان بماند

زانک بی رهبان در آن رهبان بماند

ای بسا جاهی که اندرچه فتاد

کس دگر آن را نیاوردش بیاد

ای بسا کل گشت آنجا منتظر

شد میان در آب و در گل مشتهر

ای بسا شوریدهٔ عشق ازل

جان و تن کرده براه او بدل

ای بسا جان ها که ایثار رهست

تانپنداری که راهی کوتهست

ای بسا معشوق عاشق گشتهاند

اندرین ره چون فلک سرگشتهاند

تا ندانی حیرت ذات و صفات

چون توانی یافت تو معنی ذات

چند گویم راه باید کرد راه

تا رهی در عزّ و قرب پادشاه

چند گویم بگذرم بر گفتنش

چند جویم اندرین در سفتنش

تا زجان خود نبرم مردوار

کی توانم بود در ره مرد کار