گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

راه بین گفتا که ای جان جهان

ای مرا تو آمده عین عیان

چون ندانی واصلی آنجایگاه

هم تویی و نه تویی اینجایگاه

راز تو دریافتم چون گفتهٔ

درّ معنی اندرین ره سفتهٔ

راز خود اکنون تو پنهان میکنی

بر من مسکین چه تاوان میکنی

چون تو آوردی مرا اینجایگاه

هم مرا بنمای اکنون کل راه

تامراد خود دمی حاصل کنم

همچو تو من نیز خود واصل کنم

گفت آن هاتف تو خود دیدی همی

کی کجا یابی وصالم یک دمی

خود مبین حق بین که تا تو حق شوی

پس ندایی کن ندایی بشنوی

در نگر کاین سرهم از خود رفته است

تو چنان دانی که از خود رفته است

این زمان هم باخود وهم بیخودست

در مقام کل فتاده بی خودست

سالها اینجا مقیم راز ماست

اندر آنجاگاه او دمساز ماست

این درخت و مرغ و صندوق و گهر

رازها دارد درین ره راهبر

راز ما میداند او اینجایگاه

بازمانده در درون پرده گاه

این زمان مقصود او حاصل کنم

این زمانش دمبدم واصل کنم

راز ما میداند و از خود شدست

یک نظر دیدست و او بیخود شدست

همچنان ناپخته است اینجایگاه

عاقبت دریافت وصل پادشاه

صبر کن تا راز او را بنگری

تا تو نیز از راز او هم برخوری

صبر کن تا راز بنمائیم ما

راز خود بر راز بگشائیم ما

آنچه ما دانیم آن پیدا کنیم

راز پنهانی بدو پیدا کنیم

این زمان اندر نظر او بیهش است

در چنان بیهوشی او خوش خوشست

این زمان اندر وجودست و عدم

میزند اینجایگه کلی قدم

یک نظر کردیم سوی پیر ما

این چنین گشتست حیران پیر ما

از کمال خود نظر کلّی کنیم

جزو او را این زمان کلّی کنیم

از کمال این پیر ره واصل کنم

عاقبت مقصود او حاصل کنم

یک زمان واایست اینجا و مترس

تا بدانی کاین چه رازست و مترس

برق استغنا چنان آید ز دور

آتشی گردد در آنجا همچو نور

خودببینی آنچه اینجا دیدنیست

بازدانی آنچه اینجا کرد نیست

عشق ما اینست هم در عاقبت

ره ندانی تا که جویی عافیت

عشق ما اینست و ما پیداکنیم

آنچه پنهانست ما پیدا کنیم

عشق ما هرگز نداند عقل بین

در گمان هرگز کجا باشد یقین

تا نسازی و نسوزی پاک تو

کی توانی گشت نور پاک تو

این زمان ما یک نظر خواهیم کرد

از جلال خود نظر خواهیم کرد

تا شود فانی وباقی گردد او

این زمان کلّی تمامت گفت و گو

بشنو این اسرار جان گر آگهی

بشنوی از جان گر مرد رهی

رمز من نه عقل داند اندرین

در گمانت عقل کی یابد یقین

رمز من شوریدگان دانند و بس

رمز من سرّیست از اللّه و بس

رمز من کلّی حقیقت آمدست

اوّلت این عقل باید کرد پست

تا کمال لامکان حاصل شود

جان تو از این سخن واصل شود

بوی این گر هیچ بتوانی شنود

گوی از کونین بتوانی ربود

این رموز از لامکانست ای عزیز

سرّ این دریاب ناگردی عزیز

ناگهی از حضرت عزت ز ذات

ناگهانی یک علم زد نور ذات

پیر در ساعت در آنجا گه بسوخت

اندر آن آتش بکلی برفروخت

آتشش از پای تا سر در گرفت

خوش همی سوزید و خاکستر گرفت

تا تمامت گشت خاکستر وجود

گوییا این پیر خود هرگز نبود

همچنان آواز میآمد یقین

این رموزم هم بدان ای راه بین

همچنان از شوق بودی نعره زن

همچنان از ذوق بود اندر سخن

همچنان در عشق پا تا سر ببود

بودآوازش ولی صورت نبود

همچنان میگفت ای کلّی شده

کام خود در عاقبت تو بستده

هم گمان من یقین گشته ز تو

پای تا سر راه بین گشته ز تو

نیستم هستم کنون در نیستی

هستی تو شد یقینم نیستی

هست گشتم نیستم در پرده من

پردهها کرده همی برگرد من

نیست گشتم هست گشتم جاودان

هست وخواهم بود و هستم جاودان

وارهیدم من ازین رنج و الم

بی وجودم روح پاکم در عدم

نیست در هستم یقین اندر عیان

هم جهانی نه جهانم در جهان

نه عیانم هم عیانم شد که من

نیستم اما توی کلی و من

درتو گم گشتم تویی اکنون مرا

در درون تو شدم بیرون مرا

راز من کلّی تو میدانی تویی

هرچه گفتم بر زبان کلّی تویی

بود من بود تو بُد چندین که بود

گوییا اکنون نمودم بود بود

آینه گشتم بکلی آینه است

روی من با روی تو هر آینه است

کان قلبی کالغوادی من فتوح

انت قلبی انت عینی انت روح

الصباحی فی منامی حالتی

ثم ضعت فی فوادی ضالتی

حالتی مجلی فوادی ظاهری

این زمان در باطنی و ظاهری

جزو گشتی کل بدیدی جاودان

چون نهان گشتی عیان دیدی نهان

من توم راهت تمامت پردهام

نه چو پرده اولین گم کردهام

واصلم کلی بکن اکنون تمام

تا نمانم من تو مانی والسّلام

واصلم گردان خودی خودنمای

جان جانی تو مرا جانم نمای

اول و آخر یقینم کن یقین

تا شود عین عیان عین یقین

در تن و بی تن چو تنها گشتهام

این زمان بی تن بخون آغشتهام

واصلم کن عین گردانم عیان

جان کنون و جسم رفتم ازمیان

این دگر خواهم که داری حاصلم

هم ز فضلت تو بگردان واصلم

واصلم گردان ازین ما و منی

تا یکی گردم درین سر بی تنی

راز دیدم هم بگویم مر ترا

چون تو من گشتی شنو کل ماجرا

در تو گم گشتم چو تنها آمدم

بی تنم اما چو شیدا آمدم

نه محیطم هم محیطم بر همه

نه شبانم هم شبانم بر رمه

نه دلم اما یقین دل گشتهام

اندرین ی خود خودی دل گشتهام

ره شدم نه ره شدم همره شدم

با توام نه بی توام آگه شدم

عاشقم تا روی تو دیدم عیان

عشق شد معشوقه گشتم جاودان

پردهام نه پردهام در پردهام

نه چو سالک این زمان ره کردهام

بی تنم هم بی تنم هم با تنم

روشنم نه روشنم هم روشنم

صورتم نه صورتم نه سیرتم

نه بمعنی ن ه بتقوی سیرتم

عاقلم نه عاقلم هم عاقلم

صادقم در عاشقی هم صادقم

من توام یا تو منی هم من توام

هر دو یکی گشته و نه من دوام

در وجودم در سجودم در خودم

در مقام عشق اکنون بی خودم

راز دارم ازتو امّا در نهان

بی خودم اما حقیقت بر عیان

راز تو هم باتو خواهم گفت باز

رازدار من تویی ای بی نیاز

راز تو بر من عیان شد بی وجود

بود من کلی هم از بود توبود

راز دانی راز دانی رازدان

هم عیانی هم عیانی هم عیان

در عیان تو نهانی آمدست

در نهان تو عیانی آمدست

این نهان تو عیان را آشکار

کس نهان هرگز ندیده آشکار

در نهانی من عیان میبینمت

در عیانی جان جان میبینمت

راز هر دو کون گشته از تو فاش

هر دو کون از ذات نوشد جمله فاش

واصلم در ذات توفانی شده

از برون پرده اعیانی شده

واصلم در ذات تو افتاده من

سر بسوی حکم تو بنهاده من

واصلم در ذات تو مستغرقم

در جلال تو عیان مطلقم

ذات تو باقی و بنده فانیست

عین دانائی من نادانیست

راز تو بشناختم بر شش جهت

جمله یکی گشتم از روی صفت

بی صفت گشتم صفت بگذاشتم

از صفات تو دمی پنداشتم

من صفات تو کجا دانم صفت

کز صفت مستغنی و از معرفت

عقل و جان ایثار کردم زین مقام

تا شدم در ذات تو فانی تمام

عقل بیرون ماند و شد در پرده او

همچو تو، من خویشتن گم کرده او

عقل پنهان گشت و او را پرده است

در میان پردهها خو کرده است

بر سلوک خود هوسها میپزد

هرچه میخواهد زسودا میپزد

آخر الامرم وصولی راست شد

گرچه افزون بود علمم کاست شد

کل رازم فهم شد در جای خود

نیست چیزی دیگرم همتای خود

هیچ دیگر در خیالم راه نیست

هیچکس از وقت من آگاه نیست

این زمان از عشق ذاتت سوختم

هرچه بودم جمله کلّی سوختم

در وجود ودرعدم کلی شدم

این زمانه بی عدد کلی شدم

سوختم از آتش عشق تو من

سوخته کی گوید آخر این سخن

تو منی و من ترا خواهم ز تو

گشته افزونم نکاهم من ز تو

بر جمال لایزالت عاشقم

میزنم یک دم که صبح صادقم

صبح گشتم شب شدم هم روز من

از وصال تو شدم فیروز من

این دلم شد محو ازکل نهان

دل بدل شد جان بجان ای جان جان

جان جانی هم عیانی در نظر

باخبر هستم ز عشقت بی خبر

مفلسم لیکن همه زان منست

نقش اشیا جملگی زان منست

هیچ در دستم ولی در دست من

از فراق بیخودی هم مست من

آفتابم نور او هم از منست

آفتاب از نور رویم روشن است

ماهم و افتاده اندر تف و تاب

همچنان مستغرقم در فتح باب

آسمان لیکن نیم گردان شده

کوکبم اما نیم حیران شده

گردش اشیا همه ذات منست

مصحف کل نقش آیات منست

آتشم وز آتش غم سوختم

این چنین نور یقین افروختم

زادم و بر باد دادم زندگی

زنده گشتم من زروی مردگی

آب لطف تو بدم گشته روان

این زمان بر باد دادم آن مکان

حال آن خاکستر اکنون گشته گل

عین کل گشتیم اندر عین ذل

بحرم از شوق تو این ساعت بجوش

تا ابد هرگز نخواهم شد خموش

کوهم امّا کوه غم بگذاشتم

بهره از روی یقین برداشتم

جبرئیلم نه ز جبریل آمدم

کام دل از جبرئیلم بستدم

هستم اسرافیل و صورم در دمست

افکننده صورتم در دم دمست

من ز میکائیل عزت یافتم

از وجود رزق حرمت یافتم

هم ز عزرائیل جان دارم کنون

از غم صورت که آزادم کنون

نه شبم نه روز هم روز و شبم

بی تو اکنون در میان ماتمم

ابرم و از رعد غرّان گشتهام

برقم و از تف سوزان گشتهام

در وجودم از عدم دارم الم

در دلم دارم کرم اما عدم

در نهانم آشکارم از همه

این زمان چون بردبارم از همه

حاصلم شد واصلی بی حاصلم

ازکمال شوق گفتن واصلم

با تومیگویم همه من خود توام

من نخواهم این زمان چون من توام

بی تو کی باشد تمامت جزو و کل

پردههای بی صفت با عین ذل

رفت عقل و رفت صبر و کل شدم

این زمان معشوقهٔ بی دل شدم

کل و جزوم جزو و کل دریافتم

تا که ذاتت بی صفت بشناختم

ذات خواهم گشت در ذات تو من

تا شود منزلگه ذات تو من

من نمانم من نمانم من توام

بی توام اما یقین اندر توام

در زمانم بی زمانم بی مکان

هم زمان بی مکان اندر عیان

هرچهار آمد برون از هر چهار

صد هزار آمد فزون از صد هزار

بحر گردون موج گردم لاجرم

عرش گشتم در درون فرش هم

فرشم و عرش تو گشتم پایدار

این زمان در عرش هستم گوشوار

فرشم و الارض کل مایدون

فرش را دادی شرف از مایدون

گشته کلی راز تو اعیان کنم

تا تو مانی تو برین بر جان کنم

در مقامات تو کلّم بی خلاف

این زمان گفتم حدیث بی گزاف

عارفم مستغنی از کل شده

اولم در آخر تو گم بُده

بودم و هرگز نبودم بی خلاف

این زمان گفتم حدیث بی گزاف

گرچه بسیاری بخواهم گفت باز

هم دُر اسرار خواهم سفت باز

از توجستم وز تو گفتم هرچه هست

هم تو گشتم هم تو هستم هرچه هست

غیر نیست اندر درون ذات تو

غیر هم نبود صفات ذات تو

هیچ غیری نیست کل سیر تو بود

دیدهام این جملگی دیر توبود

چون یقینی پس چرا اندر گمان

داشتی در پرده خویشم نهان

چون یقینی پس چرا بگذاشتی

هم مرا اندر جفا میداشتی

از وفای تو جفا آمد برم

عاقبت محو تمام آمد برم

از تو دارم درد درمانم تویی

آشکارا این زمان دانم تویی

آشکارایی ولی گشته نهان

بگذرم من از نهانت بر عیان

از نهان و از عیان هر دو یکم

در تمامت جزو و کل مستغرقم

کاشکی اول چو آخر بودمی

یعنی از باطن بظاهر بودمی

کاشکی اول مرا من همچنین

بودمی اندر عیان او یقین

چون تو بودی من که بودم لاجرم

این کمال از تو شدم پیدا عدم

چون تو بودی و تو باشی جاودان

هم تو خواهی بود آنجا کاروان

جاودانی جاودانی جان شده

گشته پیدا وز نظر پنهان شده

دیدهٔ سر مر ترا هرگز ندید

یدرک الابصار خود هرگز ندید

نحن اقرب راستی را بر حضور

پای تا سر گر شده نور تو نور

نحن اقرب نی صفا تست و نه ذات

میکنی کلی صفات بی صفات

نحن اقرب سخت نزدیک گلی

آتشی و باد نه آب و گلی

جمله و از جمله فارغ آمدی

بر همه عالم تو عاشق آمدی

نحن اقرب خویشتن بشناختی

هم کمال خود زعشقت باختی

چون تو بودی این همه اشیا چه بود

چون نهانی این همه پیدا چه بود

هم نهانی و تو پیدا آمدی

آشکارا آشکارا آمدی

آشکارا بودی وپنهان شده

هم ز پیدائی خود یکسان شده

چون نبودم من تو بودی در جهان

هم نبودی محدث ودر جان نهان

کی مکان تو شود پیدا چنین

بی مکان هرگز مکان گردد یقین

این مکان و این زمان چون باشدت

در برون و در درون چون باشدت

فهم کن تو و هومعکم زین سخن

کی گمانی بود بر تو این سخن

و هومعکم ذات پاک تو بود

هرچه هست کلی چو خاک تو بود

اصلی اما فرع را بگذاشته

فرع فرع تو همه بگماشته

آب با برف آمده بسته شده

هر دو یکی گشته و پشته شده

آب چون در گل شود نبود خراب

فهم از این سان باشدت فهم کلاب

آب چون با گل شود در یک جهت

رنگ وبوی گل شود در معرفت

رنگ گل با بوی تو شد همنشین

آب چون گل گشت از روی یقین

بوی او دارد همیشه بوی تو

زانکه خو کرده است او باخوی تو

هر دو یکسان گشت بر کل گوهری

هردو یک بویست چون بوی آوری

هر دو یک بویست از آثار کل

علو کلی میشود آنجای کل

چون یکی گردد یکی به بی صفت

چون توانم کرد کلی معرفت

چون یکی گشتم همه یکی شویم

از دو بینی آن زمان کلی شویم

کل کل گشتیم و در ذات آمدیم

کل کل هستیم و کُلات آمدیم

جزو بودیم این زمان کل گشتهام

گرچه بسیاری ابر ذل گشتهایم

بر صفت گشتم چنین من بی صفت

هم خودی خود بدیدم بی صفت

در صفات خود صفت بگذاشتم

هر چه فانی بد بکل بگذاشتم

من نهانیام نهانی بر عیان

بر عیانم بر عیانم بر عیان

در عیان گشتم نهانی زین غرض

تا نداند راز و حالم بد غرض

واقفم بر جملهٔ اسرار کل

این زمان بگذاشتم من عین ذل

ذات خواهم گشت اندر نور تو

تا شوم کلی تمامت نور تو

آن زمان یکی بود هم بیشکی

کی بود شکی گمان اندر یکی

چون یکی گشتم نه بینم من دویی

هرچه میگفتم تویی وهم تویی

این همه از تو بگفتم هم بتو

از تو میگویم عیان هم من بتو

با تو خواهم گفت یکی گشتهام

گرچه راهت کل بدو کل گشتهام

من یکی خوانم یکی دانم ترا

هم یکی خواهم شدن بی ماجرا

من یکی ام قل هواللّه احد

چو عدد یکی شود کل عدد

چون یکی گشتم نماندستم دویی

من نمانم این زمان جمله تویی

در ره توحید فانی گشتهام

غرق آب زندگانی گشتهام

جمله یکی گشتهام من بی صفت

جملگی چون اوست نیستم معرفت

معرفت شد جمله در یکی تمام

این زمان یکی ترا بینم مدام

جمله یک چیزست اما من نیم

پای تا سر محو گشتم من نیم