بود وقتی در ره حج قافله
راه دور و رهروان پر مشغله
در میان قافله بُد رهروی
هر دو گوشش بود کر، مینشنوی
ناگهان آن مرد کر بر ره بخَفت
قافله از جایگه ناگه برفت
کر بهخفته بود زیشان بیخبر
بود مردی بازمانده همچو کر
رفت و کر از خواب خوش بیدار کرد
این سخن در گوش کر تکرار کرد
گفت ای کر قافله رفتند خیز
بیش ازین بر جان خود آتش مریز
خیز تا با یکدگر همره شویم
بیش ازین اینجا به تنها نغنویم
قافله رفتند و ما این جایگاه
درنگر تا چند در پیش است راه
کر نمیدانست، حیران مانده بود
بیخبر از جسم و از جان مانده بود
مرد گفت ای کر چرا درماندهای
بر مثال حلقه بر در ماندهای
جان خود بر باد دادم بهر تو
چون کنم مینوشم اکنون زهر تو
گفت کر ما را تو بگذار و برو
ورنه اینجا همچو من خوش میغنو
اندرین بودند کآمد دو عرب
دزد ره بودند پر خوف و تعب
هر یکی بر اشتری دیگر سوار
برگرفته در کف خود یک مهار
تیغها در دست پُرسهم آن دو تن
حمله آوردند، بر آن هر دو تن
کر دوید و پیش ایشان مردوار
خویشتن افکند اندر روی خار
مرد دیگر ترسناک افتاده بود
چشم بر حکم قضا بنهاده بود
تا چه آید از پس پرده برون
در دلش میزد عجائب موج خون
کر ز روی خار اندر پای خاست
گشت حیران میدوید از چپ و راست
آن دو اشتروار از دنبال او
میدویدند از پی آن راهجو
عاقبت کر را گرفتند آن دو تن
خون روان گشته ورا از جان و تن
خارها بشکسته در اعضای او
گرچه میدانست آن سودای او
مرد دیگر ایستاده بر کنار
تن نهاده بد به حکم کردگار
دو سوار او را نمیگفتند هیچ
دست کر بستند و پایش پیچ پیچ
کر در آنجا زار زار افتاده بود
تن در آن حکم قضا بنهاده بود
ناگه از آن روی صحرا گرد خاست
یک گروهی آمدند از چپ و راست
سبز پوشان عجایب آن گروه
جمله بر اسب سیاه و باشکوه
گِرد ایشان در گرفتند چون حصار
زخمها کردند بر آن دو سوار
دست و پای کر گشادند آن زمان
کر عجایب مانده بُد زان مردمان
مرد دیگر را بپرسیدند ازو
با شما از هر چه کردند باز گو
گفت ما با یکدیگر همره بدیم
در میان قافله در ره بدیم
ناگهان این کر بخفت اینجایگاه
خواب او را در ربود و شد ز راه
خفته بودم من چو او جای دگر
از وجود خویش و عالم بیخبر
عاقبت از خواب چون آگه شدیم
چون بدیدم خویش بیهمره شدیم
ره نمیدانستم و حیران شدم
اندرین ره زار و سرگردان بُدم
اندرین ره چشم من تاریک شد
مرگم از دور آمد و نزدیک شد
من بهسوی آسمان کردم نگاه
گفتم ای دانا مرا بنمای راه
هاتفی آواز داد و گفت رو
زود باش و تیز تاز و خوش برو
خویش را در ره فکندم آن زمان
راز گویان با خداوند جهان
در رسیدم در زمان این جایگاه
دیدم این بیچاره خوش خفته بهراه
بیخبر چون مردهای بر روی خاک
گرچه من بودم در آنجا خوفناک
من ورا بیدار کردم در زمان
تا رویم اندر پی آن همرهان
هرچه گفتم گوش را با من نکرد
ذرّهای از درد من او غم نخورد
همچو من او بازماند این جایگاه
همچو او من بازپس ماندم بهراه
چون بدانستم کری بود این ضعیف
همچو من بیچاره و زار و نحیف
ناگهان این هر دو تن پیدا شدند
بر سرما ناگهانی آمدند
دست این مسکین ببستند این چنین
خار در پهلو شکستند این چنین
من چو این دیدم باستادم برش
تا چه آید از قضا اندر سرش
خویش را در امن دیدم زین دو تن
کهم نمیگفتند چیزی از سخن
ناگهانی چون شما پیدا شدید
داد ما زین هر دو تن وا بستدید
چون شما بر ما چنین آگه شدید
شد یقین من که خضر ره بدید
روی در وی کرد پیر سبزپوش
شربتی دادش که بستان و بنوش
چون بخورد آن مرد آن آب حیات
بار دیگر یافت او از غم نجات
پارهای دیگر بدان کر داد و خورد
جان او را از غمان آزاد کرد
شکر کردند آن دو تن در پیش حق
پارهای در جسمشان آمد رمق
روی با کر کرد پیر سبزپوش
گفت خوش خور پاره دیگر بنوش
کر بگفتا پشت من افکار شد
از وجود، این جان من از کار شد
این دو تن کردند بر ما ظلم و جور
گر خدا دانی، رسی این را به غور
داد ما زین هر دو ظالم تو بخواه
زانکه ما را آمدی تو خضر راه
من ضعیف و نامراد و بیکسم
قافله رفته، بمانده از پسم
سوی حج امسال کردم روی خویش
من چه دانستم چنین آید به پیش!
سالها خونابهٔ پر خوردهام
نیکمردیها به عالم کردهام
بر در حق بودهام من سالها
تا همه معلوم کردم حالها
اربعین و خلوت پُر داشتم
عمر در خون جگر بگذاشتم
تا مگر ره در خدادانی برم
دین دار از امّت پیغمبرم
سالها تحصیل کردم در علوم
خواندهام بسیار در علم نجوم
جملهٔ تفسیر از بر کردهام
سعیهای پر بهمعنی بردهام
چند پاره دفتر از درد فراق
ساختم از خویشتن در اشتیاق
مر مرا بسیار کس یاران بدند
چون بدیدم جمله اغیاران بدند
پادشاه شهر خود دانستهام
کرده نیکی آنچه بتوانستهام
چار فرزندم خدا داد از دو زن
نیکبخت و نیک خواه و پاک تن
سوی حج همراه جانم اوفتاد
بعد چندین سال اینم دست داد
عشق پیغمبر فتاد اندر دلم
تا شود آسان حدیث مشکلم
روی خود را آوریدم در حجاز
تا برآرد حاجت من کار ساز
هر چهارَم طفلکان همراه بود
من چه دانستم قضا ناگاه بود
ناگهان در سوی بغداد آمدم
چون رسیدم بخت دلشاد آمدم
خانه با من بود همره آن زمان
ناگه از امر خدای غیب دان
زن که با من بود از دنیا برفت
ناگهان افتاد فرزندان به تفت
از جهان رفتند فرزندان دگر
من چه دانستم قضا آمد بسر
خویشتن با قافله همره شدم
تا بدین جاگاه شان همره شدم
کار من زینسان که گفتم بد چنین
کرد این تقدیر رب العالمین
این دو تن جور فراوان کردهاند
تو چه دانی تا چه با ما کردهاند
روی در کر کرد پیر سبز پوش
دست زد بر لب که یعنی شو خموش
ناگهانی آن دو تن اشتر سوار
کرده آنجا گاه هر دو پاره بار
هر دو تن رفتند سوی قافله
باز رستند از وبال و مشغله
باز گشتند آن زمان آن هر چهار
بشنو این سرّ گر تو هستی هوشیار
تو درین ره بر مثال آن کری
کار و احوال یقین را ننگری
بر سر ره خفتهای ای بیخبر
دزد در راه است و جانت بر خطر
عقل آمد مر ترا آگاه کرد
جان تو در حال قصد راه کرد
تنبلی کردی نرفتی آن زمان
باز ماندی بر سر راه جهان
این دو دزد روز و شب اندر قضا
آمدند و جور دیدی با جفا
بر سر خوان هوس افتادهای
چشم بر راه ازل بنهادهای
کی ترا سودی رسد زینسان زیان؟
ماندهای اینجای خوار و ناتوان
رهبر تو پیر عشق سبز پوش
آب معنی کن ز دست عشق نوش
راز خود با عشق نه اندر میان
تا رساند مر ترا با جان جان
چار فرزند طبیعت بند کن
اعتماد جان بدین صورت مکن
تا به منزلگاه عقبی در رسی
چند گویم چون بمانده واپسی
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
از مسلمانی به جز قولیت نیست
چند گویم چون نهای تو مرد دین
چون کنم چون تو نهای در درد دین
در غم دنیا گرفتار آمدی
خاک بر فرقت که مردار آمدی
باز ماندی در طبیعت پُرهوس
اندرین ره کهت بود فریادرس
بازماندی اندرین راه دراز
در نشیبی کی رسی اندر فراز؟!
بازماندی همچو خاک راه تو
کی شوی از راز جان آگاه تو؟
بازماندی اندرین دریای کل
پای تا سر بسته اندر بند و غل
بازماندی تو به زندان ابد
ذرّهای بویی نبردی از احد
بازماندی همچو سگ مردار را
کی ترا بگشاید این اسرار را
بازماندی و نخواهی رفت تو
بر سر این ره، بخواهی خفت تو
بازماندی ای فقیر ناتوان
داده بر باد این جهان و آن جهان
بازماندی از میان قافله
اوفتادی در میان مشغله
اوفتادی همچو مرغی در قفس
چون توانی زد در آنجاگه نفس
بازماندی در بلا خوار و اسیر
ان هذا کل، فی یوم عسیر
بازماندی در دهان اژدها
اوفتادی اندرین عین بلا
بازماندی همچو خر در گل کنون
کی بری از گل تو آخر ره برون
بازماندی دست و پابسته به بند
بازماندی اندرین راه گزند
ای گرفتار وجود خویشتن
زود بگذر تو ز بود خویشتن
ای گرفتار طبیعت چار سو
باز ماندی در جهان گفت و گو
اندرین گفتار، این شهباز جان
یک دمش از این طبیعت وارهان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در داستان، دو مرد در سفر حج همراه یک قافله هستند. یکی از آنها کر است و به خواب میرود، در حالی که قافله به راه خود ادامه میدهد. مرد دیگری که بیدار است، تلاش میکند او را بیدار کند تا به قافله ملحق شوند، اما کر بیخبر از خطرات، همچنان در خواب میماند. در این هنگام، دو دزد به آنها حمله میکنند و مرد بیدار میفهمد که تنها به سرنوشت خود فکر کرده و به کر نیز هیچ توجهی ندارد.
کر بعد از بیدار شدن از خواب متوجه میشود که دزدها به او حمله کردهاند و در پی جان خود میافتد. او گمان میکند که خود را نجات خواهد داد، اما در نهایت گرفتار میشود. مرد دیگر در حالی که ترسیده و بیخبر از اوضاع است، به قضا و قدر تسلیم میشود.
ناگهان گروهی از سبزپوشان میرسند و به کمک کر و مرد دیگر میآیند. آنها زخمهای دزدها را معالجه کرده و به کر شربتی میدهند که او را از غم نجات میدهد. در اینجا کر متوجه میشود که زندگیاش در بیخبر بودن و بیتوجهی به دیگران به خطر افتاده است و به اشتباهات خود پی میبرد.
در نهایت، داستان به معنای هشداردهندهای درباره آگاهی از اطراف و خطرات زندگی اشاره میکند و بر اهمیت همدلی و توجه به دیگران تأکید دارد.
هوش مصنوعی: وقتی که در مسیر حج کاروانی بود، راه طولانی و مسافران درگیر کارهای خود بودند.
هوش مصنوعی: در بین گروهی از مسافران، فردی وجود داشت که هر دو گوشش ناشنوا بود. آیا این را نمیشنوی؟
هوش مصنوعی: ناگهان آن مرد ناشنوا در مسیر خوابش برد و کاروان به طور ناگهانی از محل خود حرکت کرد.
هوش مصنوعی: مردی که بیدار است، در عالم خود یکه و تنهاست، و مانند کسی که نابینا است، از وقایع و حال و هوای اطرافش بیخبر است.
هوش مصنوعی: رفت و با گفتاری شیرین و دلنشین، کسی را که در خواب خوش به سر میبرد بیدار کرد و این سخن را بارها در گوش او تکرار کرد.
هوش مصنوعی: گفت: ای نابینا! قافلهها در حال رفتن هستند، دیگر خود را به زحمت نینداز و بیشتر از این بر جانت آتش نریز.
هوش مصنوعی: بیایید تا با هم به حرکت درآییم؛ دیگر در اینجا به تنهایی آواز نخوانیم.
هوش مصنوعی: کاروانها رفتند و ما در این مکان ایستادهایم، باید ببینیم تا چه زمانی در پیشرویمان راهی هست.
هوش مصنوعی: کر نمیدانست و در حیرت بود، بیخبر از وجود خود و روحش مانده بود.
هوش مصنوعی: مرد به او گفت: ای کر، چرا درمانده و عاجز شدهای؟ تو مثل حلقهای هستی که بر در ماندهای و نمیدانی به کجا بروی.
هوش مصنوعی: من به خاطر تو جان خود را به خطر انداختم، حالا چگونه میتوانم زهر تو را بنوشم در حالی که از عشق تو شادمانم؟
هوش مصنوعی: میگوید، ای کر! تو به ما اجازه بده که برویم، وگرنه اینجا مثل من همیشه در حال سرودن خوشی خواهیم بود.
هوش مصنوعی: در اینجا دو دزد عرب ظاهر میشوند که در حالی که ترس و نگرانی در دلشان است، در جستجوی راه میباشند.
هوش مصنوعی: هر کس بر پشت دیگری نشسته است و در دست خود یک مهار دارد.
هوش مصنوعی: دو نفر با تیغهای تیز و آماده به حمله بهسوی یکدیگر پیش رفتند.
هوش مصنوعی: کر به سرعت دوید و در برابر آنها، خود را به زمین انداخت و بر روی خارها افتاد.
هوش مصنوعی: مردی دیگر به شدت دچار ترس و وحشت شده بود و چشمانش را به سرنوشت سپرده بود.
هوش مصنوعی: ببینیم از آنچه در پس پرده نهان است، چه چیزهایی به وجود میآید. در دل او، شگفتیها و احساسات عجیبی در جریان است.
هوش مصنوعی: کر از روی خار بلند شد و در حالتی حیرتزده به سمت چپ و راست میدوید.
هوش مصنوعی: دو اشتری به دنبال او میدویدند، چون درپی یک راهنمایی بودند.
هوش مصنوعی: سرانجام آن دو نفر، کر را به دست آوردند و او به حالتی افتاد که خونش از بدنش جاری شد و جانش را از دست داد.
هوش مصنوعی: خارها در بدن او شکسته شده است، هرچند که او میدانست چه آرزویی دارد.
هوش مصنوعی: مرد دیگری در کناری ایستاده و بر جسدی که به خواست خداوند افتاده، نظاره میکند.
هوش مصنوعی: دو سوار به او چیزی نمیگفتند و وقتی که دست و پایش را بسته بودند، او در درد و شکنجۀ شدید گرفتار شده بود.
هوش مصنوعی: در آنجا شخصی نابینا و ناتوان به شدت غمگین و بیگناه به زمین افتاده بود، مانند اینکه تقدیر و سرنوشت او را به این حال دچار کرده است.
هوش مصنوعی: ناگهان در دشت، گروهی از سمت چپ و راست به سوی ما آمدند.
هوش مصنوعی: دستهای از افرادی که لباس سبز به تن دارند و بسیار شگفتانگیز هستند، همگی سوار بر اسبهای سیاه و با عظمت هستند.
هوش مصنوعی: جمعیتی دور آن دو سوار حلقه زده بودند و مانند دیواری از زخمها بر آنها حملهور شدند.
هوش مصنوعی: در آن زمان که کرها دست و پای خود را گشودند، عجایب و شگفتیها از آن مردمان باقی مانده بود.
هوش مصنوعی: مردی دیگر را از او پرسیدند که با شما چه کردهاند، جواب همه آنها را بگو.
هوش مصنوعی: گفتیم که با هم در کنار هم حرکت کنیم و در مسیر قافله در راه همراه باشیم.
هوش مصنوعی: ناگهان این کر به خواب رفت و محل خوابش را گرفت و از مسیرش منحرف شد.
هوش مصنوعی: من در مانند او به خواب رفته بودم، در مکانی دیگر از وجود خودم و بدون اینکه از جهان اطرافم باخبر باشم.
هوش مصنوعی: در نهایت وقتی از خواب بیدار شدیم و به خودمان آمدیم، متوجه شدیم که تنها هستیم و همسفر و همراهی نداریم.
هوش مصنوعی: در راهی که نمیشناختم، گیج و سردرگم مانده بودم و نگران بودم.
هوش مصنوعی: در این مسیر، چشم من به تاریکی فرو رفته و مرگ از دور به من نزدیک شده است.
هوش مصنوعی: به آسمان نگاه کردم و گفتم: ای عالم، لطفاً راه درست را به من نشان بده.
هوش مصنوعی: صدایی از دور به من گفت که به سرعت و شتاب هر چه بیشتر، با شادی و انرژی برو.
هوش مصنوعی: من در مسیر زندگی خود را به جان فانی سپردم، در آن لحظه که رازهایی را با خداوند جهان در میان گذاشتم.
هوش مصنوعی: به مقصدی رسیدم و در آنجا دیدم که این بیچاره خوابش برده است در مسیر.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که شخصی در وضعیتی قرار دارد که مانند یک مرده احساس بیخبری میکند، در حالی که اگرچه او در آن مکان حضور داشته، اما با یک احساس ترسناک و وحشتانگیز مواجه است.
هوش مصنوعی: من او را در زمانی بیدار کردم تا به دنبال همراهانم بروم.
هوش مصنوعی: هرچه به او گفتم، ذرهای به حرفهایم اهمیت نداد و از درد و غم من هیچ توجهی نکرد.
هوش مصنوعی: همچنان که من در این مکان باقی ماندم، او هم در اینجا ماند و من نیز در مسیر به عقب برگشتم.
هوش مصنوعی: وقتی فهمیدم که این انسان ضعیف و بیچاره مانند من، ناشنوا و نابینا است، احساس ناراحتی کردم.
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی، این دو نفر در مقابل ما ظاهر شدند و غیرمنتظره به ما نزدیک شدند.
هوش مصنوعی: دست این آدم بیچاره را گرفتند و به او آسیب رساندند؛ او در نتیجه، به شدت درد کشید و صدمه دید.
هوش مصنوعی: زمانی که من این را دیدم، ایستادم تا ببینم تقدیر چه بر سر او میآورد.
هوش مصنوعی: من خود را در امان یافتم، زیرا این دو نفر هیچ چیزی در مورد من نمیگفتند.
هوش مصنوعی: ناگهان شما به ما نزدیک شدید و در نتیجه، ما از درد و رنج خود آرامش یافتیم.
هوش مصنوعی: من وقتی متوجه شدم که شما اینطور بر ما آگاه شدید، از آن لحظه اطمینان پیدا کردم که خضر به ما راهی را نشان خواهد داد.
هوش مصنوعی: پیر سبزپوش به او نگاهی کرده و شربتی به او داد تا آن را بگیرد و بنوشد.
هوش مصنوعی: وقتی آن مرد آب حیات را نوشید، دوباره از غم و اندوه رهایی یافت.
هوش مصنوعی: گروهی دیگر به او کمک کردند و باعث شدند که او از غم و اندوهش رهایی یابد.
هوش مصنوعی: آن دو نفر در برابر حق، شکر و سپاسگزاری کردند و به خاطر این سپاس، خونی تازه در جسمشان جریان یافت.
هوش مصنوعی: پیر سبزپوش با لبخند و خوشحالی به او گفت: خوش بگذران و کمی دیگر بنوش.
هوش مصنوعی: کر گفت که افکار من بر روی پشت من سنگینی میکند و وجودم را تحت فشار قرار داده است، و به همین دلیل، جانم از کار و تلاش خسته شده است.
هوش مصنوعی: این دو نفر بر ما ظلم و ستم کردهاند. اگر خداوند را بشناسی، به عمق این موضوع پی خواهی برد.
هوش مصنوعی: از ما به خاطر هر دو ظلمی که دیدیم، درخواست کن، زیرا تو بودی که ما را به راه نجات هدایت کردی.
هوش مصنوعی: من تنها و بیچارهام و در زندگیام مانند شخصی میمانم که کاروان در حال حرکت است و من از آن عقب ماندهام.
هوش مصنوعی: به سمت حج امسال به سوی خانه خدا رفتم، ولی نمیدانستم که چنین اتفاقی پیشِ رو دارم!
هوش مصنوعی: سالها در رنج و سختی بودهام و برای انسانیت و نیکوکاری تلاش کردهام.
هوش مصنوعی: من سالها در درگاه حق بودهام تا وضعیتها و حالها را برای همه روشن کنم.
هوش مصنوعی: در روزهای اربعین، زمان را به تنهایی گذراندم و همه عمر را در غم و اندوه سپری کردم.
هوش مصنوعی: من در تلاش هستم تا راهی به سوی خدا پیدا کنم، زیرا من پیرو دین پیامبر هستم.
هوش مصنوعی: سالها تلاش کردهام و در بسیاری از علوم مطالعه کردهام، بهویژه در زمینه نجوم.
هوش مصنوعی: من تمام تفاسیر را از حفظ کردهام و با تلاشهای زیاد، به معانی عمیق آنها دست یافتهام.
هوش مصنوعی: از درد جدایی، چندین ورق از احساسات و افکارم را نوشتهام و این نوشتهها ناشی از شوق و longing من نسبت به محبوب است.
هوش مصنوعی: با دیدن دوستان و نزدیکان، متوجه شدم که بسیاری از آنها به طور ناگهانی تغییر کرده و به دشمنان تبدیل شدهاند.
هوش مصنوعی: من خود را پادشاه سرزمینام میدانم و هر نیکی که توانستهام انجام دادهام.
هوش مصنوعی: خدا به من چهار فرزند عطا کرد که از دو زن نیکو و پاکدامن هستند.
هوش مصنوعی: پس از سالها، اکنون جانم به سفر حج سوق پیدا کرده و در این مسیر به حقیقتی بزرگ دست یافتم.
هوش مصنوعی: عشق پیامبر در دل من رسوخ کرد تا داستان دشواریهایم به راحتی بیان شود.
هوش مصنوعی: به دنبال برآورده شدن خواستهام، به کشور حجاز روی آوردم.
هوش مصنوعی: من نمیدانستم که سرنوشت ناگهان چه اتفاقی خواهد افتاد، در حالی که در کنارم بچهها بودند و من مشغول دیگر مسایل بودم.
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی به سمت بغداد رفتم و وقتی به آنجا رسیدم، خوشبختی و شادمانی به سراغم آمد.
هوش مصنوعی: در آن زمان که خانه و زندگیام با من بود، ناگهان بر اساس اراده و فرمان خداوند ناپدید شد.
هوش مصنوعی: زنی که مدتی در کنارم بود، به طرز ناگهانی از دنیا رفت و فرزندانم دچار مشکلات و سختیها شدند.
هوش مصنوعی: فرزندان من از دنیا رفتهاند و من چه میدانستم که تقدیر اینگونه پیش خواهد آمد.
هوش مصنوعی: من به همراه گروهی از مردم به این مکان رسیدم و خودم را با آنها هماهنگ کردم تا به اینجا بیایم.
هوش مصنوعی: من به این شکل عمل کردم زیرا این خواست و تقدیر خداوند بود.
هوش مصنوعی: این دو نفر بسیار ظلم و ستم کردهاند و تو اصلاً نمیدانی که با ما چه کردهاند.
هوش مصنوعی: پیر سبزپوش با تکان دادن دستش به نشانه سکوت، نشان میدهد که باید آرام بگیرید و چیزی نگویید.
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی آن دو نفر که سوار بر شتر بودند، در آن مکان توقف کردند و هر یک بار خود را گذاشتند.
هوش مصنوعی: هر دو نفر به سمت کاروان رفتند و از فشارها و مشکلات رهایی یافتند.
هوش مصنوعی: در آن زمان، آنها دوباره برگشتند. اگر تو آدم باهوش و آگاهی هستی، این راز را بشنو.
هوش مصنوعی: در این مسیر مانند آن شخصی باش که به کار و شرایط خود توجه ندارد و فقط بر ایمان و یقین خود تکیه میکند.
هوش مصنوعی: ای بیخبر، تو که در راه خوابیدهای، مراقب باش که دزد در راه است و جانت در خطر قرار دارد.
هوش مصنوعی: عقل تو را به حقیقت آگاه کرد و جان تو تصمیم به راهی تازه گرفت.
هوش مصنوعی: اگر در زمان مناسب تلاشی نکردی و اقدامی نداشتی، اکنون در موقعیتی خواهی بود که از پیشرفت و فرصتها بازمانی.
هوش مصنوعی: این دو دزد در طول روز و شب به سرقت و ظلم مشغولند و تو شاهد ظالمی و ستمگری آنها هستی.
هوش مصنوعی: تو در فضایی از آرزو و تمنای دل نشستهای و در انتظار فرصتی برای یافتن سرنخی از آغاز هستی هستی.
هوش مصنوعی: آیا از این همه ضرر و زیان برای تو فایدهای حاصل میشود؟ تو در اینجا در حالتی ذلیل و ناتوان ماندهای.
هوش مصنوعی: رهبر تو، فردی است که در عشق به بلوغ و wisdom رسیده و به رنگ سبز نمایانگر زندگی و جوانی پوشیده است. او از تو میخواهد که مفهوم واقعی عشق را درک کنی و از شوق و محبت، بهرهمند شوی.
هوش مصنوعی: راز خود را با عشق در میان نگذار تا او تو را به جان جان برساند.
هوش مصنوعی: چهار جنبه از طبیعت را بشناس و به آنها اعتماد کن، اما زندگی خود را بر اساس این چهار جنبه نگذار.
هوش مصنوعی: تا به مقصد نهایی برسی، میخواهم چند کلمه در مورد وضعیت کنونیام بگویم.
هوش مصنوعی: دیو رفته و دیگر خبری از تو نیست و از مسلمانی تنها یک حرف باقی مانده است.
هوش مصنوعی: چند بار بگویم که تو مرد دینداری نیستی، پس چطور میتوانم در مسائل دین با تو صحبت کنم وقتی که تو خود در مشکلات دین به راه نمیروی؟
هوش مصنوعی: در غم و اندوه دنیا به دام افتادهای، افسوس بر جدایی که تو به مانند مردهای شدهای.
هوش مصنوعی: تو در این راه پر از آرزو و خواستهها با کمال تردید باقی ماندهای، که چه کسی میتواند به تو کمک کند و صدای تو را بشنود؟
هوش مصنوعی: اگر در این مسیر طولانی توقف کردهای، در این پایین چگونه میتوانی به قله برسی؟
هوش مصنوعی: آیا میتوانی به این فکر کنی که چگونه ممکن است کسی مثل تو، که تنها یادگاری از راه توست، از رموز وجودت باخبر شود؟
هوش مصنوعی: تو در این دریای بزرگ گرفتار شدهای، از سر تا پا در زنجیر و بند هستی و نمیتوانی رهایی یابی.
هوش مصنوعی: اگر تو برای همیشه در زندان بمانی، حتی ذرهای از وجود خداوند را حس نخواهی کرد.
هوش مصنوعی: کسی که از جهان و روابط عمیقتر بیخبر است، چگونه میتواند به رازهای بزرگ پی ببرد؟
هوش مصنوعی: تو هنوز اینجا هستی و قصد رفتن نداری، اگر بخواهی باید در این مسیر بمانی و خواب آلودگی را پشت سر بگذاری.
هوش مصنوعی: ای انسان ناتوان و بیچاره، بدان که این دنیا و آن دنیا هر دو در باد بر باد رفتهاند و بر تو اثر نمیگذارند.
هوش مصنوعی: از گروه دور ماندی و در کارهای خود غرق شدی.
هوش مصنوعی: به دام افتادهای مانند پرندهای که در قفس به دام افتاده است، هر وقت میخواهی نفس بکشی، در همان مکان محدود و تنگ، این کار را انجام بده.
هوش مصنوعی: در روزهای سخت، کسی که در مشکلات باقی میماند، گرفتار و درمانده خواهد شد. این وضعیت تنها نتیجهای است که نصیب او میشود.
هوش مصنوعی: تو در خطر بزرگی گرفتار شدهای، مانند کسی که در دهان اژدها افتاده باشد و در این وضعیت گرفتار بلا و مصیبت هستی.
هوش مصنوعی: ترجمان این بیت به این صورت است که مانند الاغی که در گل گیر کرده، اکنون نمیدانی چه زمانی از این گل رهایی مییابی و در نهایت به کجا خواهی رسید.
هوش مصنوعی: ای کسی که به دلیل مشکلات و موانع در حرکت و پیشرفت دچار سختی شدهای، همچنان در این مسیر پرچالش باقی ماندهای.
هوش مصنوعی: ای کسی که به خود و وجودت گرفتار شدهای، نهری از خود و وجودت بگذر و فراموش کن که به چه چیزی وابستهای.
هوش مصنوعی: ای کسی که در دام طبیعت گرفتار شدهای، از هر سو در این دنیا با دشواریهای گفتوگو مواجه هستی و راهی برای رهایی نداری.
هوش مصنوعی: در این جمله، اشاره به این است که این پرنده قوی و آزاد را از قید و بندهای جهان مادی و طبیعی رها کن. به عبارت دیگر، از او بخواه که لحظهای از محیط و شرایط دنیوی فاصله بگیرد و به نوعی پرواز کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.