گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

باز برگفتار بلبل شد نسیم

همچو شبنم باز بر گل شد نسیم

گل صبا را گفت بلبل بیوفاست

پیش ما آوردنش عین خطاست

مدتی با ارغوان می‌باخت عشق

روز چندی یاسمن پرداخت عشق

خواهرم را آنکه نرگس نام اوست

عاشق او بود کین خوب و نکوست

هیچ گل در بوستان از وی نرست

کو نگفتش عشق او دارم بدست

یار هرجائی نمی‌آید بکار

ترک او کردم تو دست از من بدار

هر که با او باش و جاهل دم زند

عرض خود بر باد بدنامی دهد

گفته بودندم سبکباری مکن

با کسان بد سیر یاری مکن

ورنه بلبل کیست کو خواهد نشان

تا بیاید نزد من درگلستان

این زمان آمد مرا این حال پیش

از که نالم چون زدم بر خویش نیش

بعد ازین پیشم سخن ازوی مگوی

پیش او از بهر من دیگر مپوی

گر ترا دردی بود در ره مقیم

ور ترا در عشق شد قلب سلیم

با گروه مختلف همدم مشو

پیش هر نامحرمی محرم مشو

خیز ای عطار یکتا شو به عشق

در جمال عقل بینا شو به عشق

در ره او محرم اسرار باش

واقف سر دل عطار باش

چون شنید این نکته‌ها باد صبا

گفت ای فرخ رخ زیبا لقا

هرچه گفتی هست او زان بیشتر

لیک می‌ترسم که هنگام سحر

ناله‌ها پیش خدای خود کند

و از برای تو دعای بد کند

شادمانی تو و آخر در گذار

بر هدف آید خدنگ جان شکار

هر که او شب خیز باشد صبحگاه

حق نگرداند دعای او تباه

خاصه چون او مرغکی شیرین نفس

خلق را بر داستان او هوس

زنده دل مرغیست کو شب تا بروز

در میان باغ می‌نالد بسوز

پادشاهان را هوای صحبتش

هست و می‌دارند دایم حرمتش

عاشق خود را بخوان و خوش بگوی

نیک اندیشان خود را بدمگوی

ور بخواهی پیش تو باشد بپای

آن چنان گویندهٔ دستان سرای

در چمن جائی دهم او را مقام

تا بنالد خوش در آنجا او مدام

گشت راضی گل بدین گفتارها

گفت باید کردنت این کارها

لیک شرطی هست آن باوی بگوی

تا نگرداند ز ما من بعد روی

از گل رخسار ما برگی ببر

نزد آن دیوانهٔ شوریده سر

کین نشان میر خوبانست بیا

بی بهانه صبحدم نزدیک ما

چون صبا شد باز از صحن چمن

برد برگ گل از آن گل پیرهن

آن همه نالهٔ صبا از دور جای

می‌شنید و گفت هان دیگر میای

ناگهانی آن صبا آمد نهان

در گلستان از برای گل عیان

گفت آخر جای بلبل خودکی است

تا به بینم منزلش چون گل کی است

چون صبا نزدیک بلبل شد پگاه

در نهانی از نشان نیک خواه

رنگ و روی برگ گل بلبل بدید

بر زمین چون مرغ کشته می‌طپید

داستانی اندر این معنی بخواند

هر غمی کان بود از دل باز راند

برگرفت آن برگ گل را بوسه داد

در قدمهای صبا لختی فتاد

کی صبا بی تو مبادا بوستان

و از نسیمت تازه باداگلستان

شد یقینم از سر صدق و صفا

آمدی این بار پیشم ای صبا

بعد از این میآیم و جان می‌دهم

جان خود از بهر جانان میدهم