گنجور

 
عطار

هر دو با هم آمدند تا گلستان

رفت و او را برد نزد دلستان

چون جمال گل بدید آن مستمند

از زبان خویشتن برداشت بند

در مدیح گل بصوت دل ربا

داستانی خواند در پیش صبا

در میان ناله و زاری گذار

گفت دورم بعد از این از خود مدار

گل بچشم مرحمت در وی نگاه

کرد و گفت ای مستمند پرگناه

عالمی را بر سرم بفروختی

این چنین دستان ز که آموختی

عاجزا از گلستان آوارگی

میکنی دیگر مکن بیچارگی

روز و شب در بزم ما میباش شاد

باده مینوش و مده خود را بباد

در وصال یار محرم باش خوش

بامیی صافی تو همدم باش خوش

هر زمان در وصل یار گلعذار

باش دور از آفت رنج وغبار

در جمال گل نظر بازی مکن

بر دل و بر جان خود بازی مکن

باغبان را چون ز بلبل شد خبر

در گلستان رفت آن شوریده سر

روز و شب با گل همی بازد هوس

با صبا و گل شده است او همنفس

باغبان را آتشی در جان فتاد

پیش گلزار آمد و کین در نهاد

صبحگاهی بد که آمد سوی باغ

دل ز دست بلبل مسکین بداغ