گنجور

 
عطار

گفت یک روزی سلیمان کای اله

بهر من ابلیس را آور براه

تا چو هر دیوی شود فرمانبرم

بی پری جفتی نهد سر در برم

حق بدو گفتا مشو او را شفیع

تاکنم در حکم تو او را مطیع

عاقبت ابلیس شد فرمان برش

گشت چون باد ای عجب خاک درش

گرچه چندانی سلیمان کار داشت

کز زمین تا عرش گیر و دار داشت

مسکنت را قدر چون بشناخت او

قوت از زنبیل بافی ساخت او

خادمش یک روز در بازار شد

از پی زنبیل او در کار شد

گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس

عاقبت نخرید آن زنبیل کس

بازگشت و سوی او آورد باز

شد گرسنگی سلیمان را دراز

روز دیگر دیگری بهتر ببافت

تا خریداری تواند بو که یافت

برد خادم هر دو بازاری نبود

تا بشب گشت و خریداری نبود

چون نمیآمد خریداری پدید

ضعف شد القصه بسیاری پدید

شد ز بی قوتی سلیمان دردناک

آمدش بی قوتی در جان پاک

حق تعالی گفتش آخر حال چیست

کز ضعیفی بر تو دشوارست زیست

گفت نان میبایدم ای کردگار

گفت نان خور چند باشی بیقرار

گفت یا رب نان ندارم در نگر

گفت بفروش آن متاعت نان بخر

گفت زنبیلم فرستادم بسی

نیست این ساعت خریدارم کسی

گفت کی زنبیل باید کار را

بنده کرده مهتر بازار را

بی شکی شیطان چو محبوس آیدت

کار دنیا جمله مدروس آیدت

چون بود در بند ابلیس پلید

کی توان کردن فروشی یا خرید

کار دنیا جمله موقوف ویست

نهی منکر امر معروف ویست