گنجور

 
عطار

گفت چون هاروت و ماروت از گناه

اوفتادند از فلک در قعر چاه

هر دو تن را سرنگون آویختند

تادرون چاه خون میریختند

هر دو تن را تشنگی در جان فتاد

زانکه آتش در دل ایشان فتاد

تشنگی غالب چنان شد هر دو را

کز غم یک آب جان شد هردو را

هر دو تن از تشنگی میسوختند

همچوآتش تشنه میافروختند

بود ازآب زلال آن قعر چاه

تا لب آن هر دویک انگشت راه

نه لب ایشان بر انجا میرسید

نه ز چاه آبی به بالا میرسید

سرنگون آویخته در تف و تاب

تشنه میمردند لب بر روی آب

تشنگیشان گر یکی بود از شمار

در بر آن آب میشد صد هزار

بر لب آب‌ آن دو تن را خشک لب

تشنگی میسوخت جانها ای عجب

هر زمانی تشنگیشان بیش بود

وی عجب آبی چنان در پیش بود

تشنگان عالم کون و فساد

پیش دارند ای عجب آب مراد

جمله درآبند و کس آگاه نیست

یا نمیبینند یا خود راه نیست