گنجور

 
عطار

در شبی کز میغ شد عالم سیاه

بود مجنونی در افتاده به راه

در بیابانی میان رعد و برق

کرده برقش سوخته بارانش غرق

دیده پرخون راه میبرید سخت

بادلی پر بیم میترسید سخت

هاتفیش آواز داد از قعر جان

گفت حق با تست کم ترس ای جوان

گفت پس گر می بباید گفت راست

من ازآن ترسم که تا بامن چراست

من چنین از بیم او ترسنده ام

هرچه خواهد گو بکن تا زنده ام

چون بمیرم سخت گیرم دامنش

بو که آخر دل بسوزد برمنش

هرکه زین یک ذره آتش باشدش

نوحهٔ دیوانگان خوش باشدش

زآنکه کار جمله شان دل دادگیست

سرنگونساری و کار افتادگیست

هرچه میبینند خوابی بیش نیست

خلق عالمشان سرابی بیش نیست

عالمی پر شور و فریاد آمده

جمله همچون دبه پر باد آمده