گنجور

 
عطار

چون سکندر با حکیم و با خفیر

ماند اندر غار تاریکی اسیر

هیچکس البته ره نشناخت باز

جمله درماندند و شد کاری دراز

متفق گشتند آخر سر بسر

تا خری در پیش باشد راهبر

پیش در کردند خر تا راه برد

جمله را زآنجا به لشگرگاه برد

ای عجب ایشان حیکمان جهان

با خبر از سر پیدا و نهان

در چنان ره راهبرشان شد خری

تا به حکمت لاف نزند دیگری

چون نمود آن قوم را اسرار خویش

گفت ای بی حاصلان کار خویش

گرچه هر یک مرد پیش اندیش بود

از شما باری خری در پیش بود

چون خری از عاقلان افزون بود

دیگران را کاردانی چون بود

عقل اگر جاهل بود جانت برد

ور تکبر آرد ایمانت برد

عقل آن بهتر که فرمان بر شود

ورنه گر کامل شود کافر شود