گنجور

 
عطار

در رهی میرفت بس زیبا زنی

دید مردی چشم زن چون رهزنی

چشم زن در چشم زخمی ره زدش

تیر مژگان برجگر ناگه زدش

زن روان شد مرد بر پی شد روان

زن نگه کرد از پس و گفت ای جوان

چیست حالت گفت چشم رهزنت

زد رهم چون چشم گفتم روشنت

زن برانداخت آن زمان از رخ نقاب

تا بدید آن چهرهٔ چون آفتاب

مرد شد کلی ز دست آنجایگاه

جزو جزوش گشت مست آنجایگاه

زن چو آخر در سرای خویش شد

عاشقش بر در حال اندیش شد

عاقبت سنگی در انداخت از غرور

زن برون آمد که ای شوریده دور

رو سر خود گیر ای سرگشته رای

تا نبرندت سر اهل این سرای

مرد گفتش چون نمیبودی مرا

روی از بهر چه بنمودی مرا

گفت الحق دوست میدارم بسی

این که دایم دوستم دارد کسی

چون بنای دوستی محکم کنی

خویشتن را درحرم محرم کنی

تا چو دوران فنای تو بود

دوستت بی تو بجای تو بود