گنجور

 
عطار

غافلی میشد بصحرا روز برف

دید مردی را ز مردان شگرف

برف میرفت آن بزرگ و میگذشت

دانه میپاشید در صحرا ودشت

برف در گرمی چو آتش میفشاند

مرغکان را دانهٔ خوش میفشاند

غافل او را گفت ای بس بی خبر

نیست وقت کشت این ناید ببر

در چنین فصلی که کارد دانهٔ

ور کسی کارد بود دیوانهٔ

مرد گفتش این چه گویم زشت نیست

کشت اینست و جزین خود کشت نیست

وقت کشت من کنونست ای پسر

گر تو نشناسی جنونست ای پسر

این زمین کاین تخم افکندم درو

از سرشکم آب میبندم درو

آن درو چون وقتش آید من کنم

وآن زمین را گاو در خرمن کنم

تا به کی از خام بودن سوز کو

چند از تاریکی شب روز کو

ای نمازت نانمازی آمده

پاک بازی تو بازی آمده

چون نماز تو چنین پرتفرقه ست

ترک کن کاین نیست ادا این مخرقه ست