گنجور

 
عطار

کرد مجنونی بگورستان نشست

مردهٔ را سر در آورده بدست

موی از آن سر پاک برمیکند زود

در میان خاک می افکند زود

سایلی گفتش چه میجوئی ازین

گفت ای غافل چرا گوئی چنین

می نگنجیدست این سر در جهان

لیک موئی در نگنجد این زمان

همچو گوئی کرده ای گم پا و سر

این چه سرگردانی است ای بیخبر

بر کنار آی از همه کار جهان

پیش از آن کت در ربایند از میان

هیچ را چون پایداری روی نیست

دشمنی و دوستداری روی نیست

گوئیا آس فلک سود و نسود

هرچه هست ای جان من بود و نبود

روی را چون نیست روی اینجا بُدن

فرق نبود زشت یا زیبا بُدن

موی را چون نیست در بودن امید

پس کنون خواهی سیه خواهی سپید

گر کسی آمد به بالا بازگشت

قطرهٔ دان کو به دریا بازگشت

غم مخور گر خنده زد برقی و مرد

شبنمی افتاد در غرق و بمرد

کار و بار عالم حس هیچ نیست

تا توان کوشید زر، مس هیچ نیست

زندگی عالم حس عالمی

هست در جنب حقیقت یک دمی

هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت

من نخواهم گر همه باشد بهشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode