گنجور

 
عطار

بایزید از خانه میآمد پگاه

اوفتاد آنجا سگی با او براه

شیخ حالی جامه را در هم گرفت

زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت

سگ زفان حال بگشاد آن زمان

گفت اگر خشکم مکش از من عنان

ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم

صلح اندازد میان ما مقیم

گر تو را سهل است با من زان چه باک

کار تو با تست کاری خوفناک

گر بخود دامن زنی یک ذره باز

پس ز صد دریا کنی غسل نماز

زآن جنابت هم نگردی هیچ پاک

پاک میگردی ز من از آب و خاک

اینکه تو دامن ز من داری نگاه

جهد کن کز خویشتن داری نگاه

شیخ گفتش ظاهری داری پلید

هست آن در باطن من ناپدید

عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم

بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم

گر دوجا آب نجس بر هم شود

چون بدو قله رسد محرم شود

همرهی کن ای بظاهر باطنم

تا شود از پاکی دل ایمنم

سگ بدو گفت ای امام راهبر

من نشایم همرهی را در گذر

زآنکه من رد جهانم این زمان

وآنگهی هستی تو مقبول جهان

هرکرا بینم مرا کوبی رسد

با لگد یا سنگ یا چوبی رسد

هر کرا بینی تو گردد خاک تو

شکر گوید ز اعتقاد پاک تو

از پی فردای خود تا زاده ام

استخوانی خویش را ننهاده ام

تو مگر شکاک راه افتادهٔ

لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ

تا بود گندم مگر فردات را

سر نمیگردد چنین سودات را

شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد

روی و ره نه روی سوی راه کرد

گفت چون من مینشایم زابلهی

تا کنم با یک سگ او همرهی

همرهی لایزال و لم یزل

چون توانم کرد با چندین خلل

تا که میماند من ومائی ترا

روی نبود ایمنی جائی ترا

چون ز ما و من برون آئی تمام

هر دو عالم کل تو باشی والسلام