گنجور

 
عطار

گشت مجنون در بیابانی مقیم

بود آنگاهی زمستانی عظیم

آتشی بر کرده بود آن بی خبر

گرم می شد دل ز آتش گرم تر

از بر لیلی کسی آمد فراز

گفت ای از یار خود افتاده باز

چه خبر داری ز لیلی باز گوی

من نیم بیگانه با من راز گوی

گفت این دارم خبر کان سیمبر

هست از جان کندن من بی خبر

این بگفت و دست در اخگر گرفت

تا که اخگر جمله خاکستر گرفت