گنجور

 
عطار

بود سلطان را زنی همسایهٔ

کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ

لشکر عشقش درآمد بی قیاس

شد بصد دل عاشق روی ایاس

از وصالش ذرهٔ بهره نداشت

ور سخن میگفت ازین زهره نداشت

روز و شب از عشق او میسوختی

گه فرو مردی و گاه افروختی

روزنی بودیش دایم روز و شب

سر بران روزن نهادی خشک لب

گاه بودی کو بدیدی روی او

برگرفتی تیغ یک یک موی او

دل برفتی عقل ازو زایل شدی

خاک زیر پایش از خون گل شدی

زار میگفتی مرا تدبیر چیست

وین چنین دیوانه را زنجیر چیست

هیچکس را نیست از عشقم خبر

عشق پنهان چون کنم زین بیشتر

ای ایاز ماهرو در من نگر

درد بین زاری شنو شیون نگر

چند گردانیم در خون بیش ازین

من ندارم طاقت اکنون بیش ازین

بر دل من ناوک مژگان مزن

وآتش هجر خودم در جان مزن

عاقبت چون مدتی بگذشت ازین

طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین

کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد

خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد

میگذشت القصه محمودو سپاه

آن زن از روزن بزاری گفت آه

آه او محمود را در گوش شد

گفتئی از درد او مدهوش شد

گفت ای عورت چه کارت اوفتاد

کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد

گفت دور عمر من آمد بسر

حاجتی دارم ز شاه دادگر

راست گردان از کرم این مایه را

زآنکه حق واجب بود همسایه را

شاه گفت ای عورت عاجز بخواه

هرچه دل میخواهدت از پادشاه

گفت میخواهم مفرح شربتی

کز ایاست خورد جانم ضربتی

مینشاند بر زمینم هر زمان

زآنکه میتابد چو ماه آسمان

شاه کار من بسازد یک نفس

زآنکه در عالم ندارم هیچکس

زود بفرستد شه حکمت شناس

آن مفرح لیک بر دست ایاس

شاه گفتا گر دلت میخواستست

شربتی از من مفرح راستست

لیک تو گر مردی و گر زیستی

تو ایازم را نگوئی کیستی

گفت من آنم ایازت را که شاه

هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه

گفت من او را بزر بخریده ام

گفت من او را بجان بگزیده ام

گفت اگر او را خریدی تو بجان

پس تو بیجان زنده چونی درجهان

گفت جز از عشق پاینده نیم

زندهٔ عشقم بجان زنده نیم

شاه گفتش ای سرافکنده به عشق

چون تواند بود کس زنده به عشق

زن چو بشنود این سخن گفتا که آه

عاشقت پنداشتم ای پادشاه

من گمان بردم که مرد عاشقی

نیستت در عشق بوی صادقی

نیستی در عشق محرم چون کنم

هستی ای مرد از زنی کم چون کنم

پادشاهی جهان آزادگیست

نه چو من جانسوز کار افتادگیست

این بگفت و سر بروزن درکشید

جان بداد و روی در چادر کشید

پادشاه از مرگ او سرگشته شد

پیش زین از چشم او آغشته شد

چون زمانی اشک چون کوکب براند

دفن او فرمود پس مرکب براند

در زمان فرمود شاه حق شناس

تا بدست خویش دفنش کرد ایاس

هرکه او خواهان درد کار نیست

از درخت عشق برخوردار نیست

گر تو هستی اهل عشق و مرد راه

درد خواه و درد خواه و درد خواه