گنجور

 
عطار

روستائیی بشهر مرو رفت

در میان مسجد جامع بخفت

بود بر پایش کدوئی بسته چست

تا نگردد گم در آن شهر از نخست

دیگری آن باز کرد از پای او

بست بر پا خفت بر بالای او

مرد چون بیدار شد دل خسته دید

کاین کدو بر پای آن کس بسته دید

در تحیر آمد و سرگشته شد

گفت یا رب روستائی گشته شد

ای خدا گر او منم پس من چه ام

ور منست او او نگوید من که ام

در میان نفی و اثباتم مدام

نه بمن شد کار و نه بی من تمام

در میان این و آن درمانده ام

در یقین و در گمان درمانده ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode